سلام بهار...

مستقبلین بهار...سلام

احوالات دوست جوونای خودم چطوره ؟بهاری شدین ایشالله؟مونده بودم وقتی میام اینجا چی بنویسم.تو این روزا حرف همه وبلاگ نویسا همون حرفای همیشگیه تبریک بهار و ارزوای رنگارنگ.همه امید دارند که سال جدید سال خوبی واسشون باشه و تو این روزا انگار هممون یادمون میره که پارسالم همون ارزوهارو کردیم ولی سال جدید اومد و تموم شد و شاید وضعمون بهتر که نشد هیچی بدتر هم شد.عید با همین کلیشه هاست که معنی میگیره.با همین اس ام اس تکراری هررزوتان نوروز/نوروزتان پیروز.ولی خوب نمیشه که هرروز عید باشه.اگه اینجور بود دیگه ادمایی مثل من انگیزه ای نداشتن که ادم بشن و اخماشون بازکنن و سعی کنن یک کم هم شده به فکر این دل کوچیکشون باشن که مدت هاست داره خاک میخوره وباید تمیز بشه.پاک بشه.کینه هاشو غما و بغضاشو دور بریزه.سالی که گذشت اصلا سال خوبی واسه من یکی نبود.اتفاقای بد زیادی واسم افتاد.حال جسمی و روحیم یه مدتی خیلی وحشتناک بد.امیدی به زندگیم نداشتم.اتفاقای خوبم بود اما دست انداز زندگیم بیشتر  از راه صاف و هموار بود.شکر.شکوه و گلایه ای نیست.همین اتفاقای بد باعث شدن محکم تر بشم و به خدا نزدیکتر.اما الان با تمام وجودم ارزو میکنم خدای بزرگ و مهربونم تقدیری رو واسه من و همه ادما رقم بزنه که وقتی سال تموم شد اگه عمرمون به دنیا بود اگه داشتم سال۸۸رو بدرقه میکیردم دلم از دستش نگرفته باشه و با لب خندون بگم امیوارم سال بعدی به خوبی این سال باشه.همیشه تو این مواقع ارزوهای زیادی تو دل هممون هست.از قدیم فتن ارزوهاتو نگو چون ممکنه براورده نشه.اما من ارزو مکنم همه ارزوها براورده به خیر بشه و هرچه به صلاحه اتفاق بیافته.امیدوارم همه عزیزان و دوستانم سالم باشن .خدا اونارو واسه خونوادشون و واسه من نگه داره و به ارزوهاشون برسونه.انقدر ادمایی که تو ذهنم هستن زیادن که نمیتونم دونه دونه بگم اما امروز که رفته بودم۴انبیا(یه مکان زیارتی تو قزوین که۴تا پیامبر توش دفن هستند)واسه همشون یه دعای ویژه کردم.همین طور برای تمام دوستایی که تو وب دارم.چه کسایی که هستند و چه اونایی که بی معرفت شدند و دیگه سراغی ار رفیق قدیمیشون نمیگیرند.دیگه بیشتر ازین حرف نمیزنم.صدای دل ضربه های بهارو میشه حس کرد .خیلی نزدیکه.خیلی...همه اشک های نریخته و بغض های دل گلو مانده وحرف های نگفته رو دوش ننه سرما که ببره با خودشو دلمون خالی بشه تا بتونیم با تمام وجودمون لبخند و شادی و عشق رو نفس بکشیم و زنده بشیم.و در اخر به یاد عزیزی که دیگه نیست تا به بهار سالم کنه بهار مهربونم دوست همیشه شاد و همیشه خندونم به بهر سلام میکنم.سلام بهار........................خوش اومدی...قدمت بر شاهنشین دلاس ام اس عید ، اس ام اس نوروز 87 ، اس ام اس نوروز 1387 ، اس ام اس بهاری ، اس ام اس فصل بهار ، اس ام اس عید نوروز ، اس ام اس تبریک عید ، اس ام اس عید نوروز سال 1386 ، sms eyd , sms norooz , sms noroz , sms sal 1387 , sms 1387 , sms tabrik eyd , sms noruz 87 , sns noruz 1387 , sms eyd noruz , sms eyd noroz , sms eyd norooz 87 , sal 1387 , اس ام اس بهاری ، اس ام اس جدید عید نوروز ، اس ام اس نوروز

من دلم تنگ کسی ست
که نمی دانم کیست؟
ازدلم می پرسم دل من هیچ نمی گوید آه.......
وبه دنبال نگاهی که اسیرم کرده.اونمی پوید آه.........
از قلم می پرسم.قلم بی جوهر.حرفی ازهیچ نوشت
ومن این پرسش را بنوشتم زسرنوشت
از ورق می پرسم.ورق از اشک پر است
دستم از لرزش این حوصله ها در گره است
از نفس می پرسم نفسم بند آمد
این نفس طاقت من به سر پند امد
از که باید پرسید از نگاهم پرسم
که دوچشمم گریید
گونه ها خیس زاشکی جاری
من از این قافله ی اشک که لبریز غم است می پرسم
اشک بی پاسخ ماند
ونگاه من باز........
قصه ی تلخ پریشانی خواند
از دلم دلگیرم
که چرا دلتنگم.وکسی نیست مرا پاسخ این پرسش تلخ
از که باید پرسید؟
از تو می پرسم من.ای خدا....معبودا......!
من برای چه کسی می گریم؟
من برای چه کسی دلتنگم؟؟؟
چه کسی فکر مرا می خواند؟
که در این پرسش های روزو شب در جنگم
همه ی حوصله ام بی تاب است
از کجا راه به جایی ببرم
من دلم تنگ کسی ست
که نمی دانم کیست

او در جایگاه پالاینده و خالص کننده نقره خواهد نشست.»

در Malachi آیه 3:3 آمده است:

این آیه برخی از خانمهای کلاس انجیل  خوانی را دچار سردرگمی کرد. آنها نمیدانستند که این عبارت در مورد ویژگی و ماهیت خداوند چه مفهومی میتواند داشته باشد. از این رو یکی از خانمها پیشنهاد داد فرایند تصفیه و پالایش نقره را بررسی کند و نتیجه را در جلسه بعدی انجیل خوانی به اطلاع سایرین برساند.

همان هفته با یک نقرهکار تماس گرفت و قرار شد او را درمحل کارش ملاقات کند تا نحوه کار او را از نزدیک ببیند. او در مورد علت علاقه خود، گذشته از کنجکاوی در زمینه پالایش نقره چیزی نگفت.

وقتی طرز کار نقره کار را تماشا میکرد، دید که او قطعهای نقره را روی آنش گرفت و گذاشت کاملاً داغ شود. او توضیح داد که برای پالایش نقره لازم است آن را در وسط شعله، جایی که داغتر از همه جاست نگهداشت تا همه ناخالصیهای آن سوخته و از بین برود.

زن اندیشید ما نیز در چنین نقطه داغی نگه داشته میشویم. بعد دوباره به این آیه که میگفت: «او در جایگاه پالاینده و خالص کننده نقره خواهد نشست» فکر کرد. از نقرهکار پرسیدآیا واقعاً در تمام مدتی که نقره در حال خلوص یافتن است، او باید آنجا جلوی آتش بنشیند؟

مرد جواب داد بله، نه تنها باید آنجا بنشیند و قطعه نقره را نگهدارد بلکه باید چشمانش را نیز تمام مدت به آن بدوزد. اگر در تمام آن مدت، لحظهای نقره را رها کند، خراب خواهد شد.

زن لحظهای  سکوت کرد. بعد پرسید: «از کجا میفهمی نقره کاملاً خالص شده است؟» مرد خندید و گفت: «خوب، خیلی راحت است.. هر وقت تصویر خودم را در آن ببینم.»

اگر امروز داغی آنش را احساس می‌کنی، به یاد داشته باش کهخداوند چشم به تو دوخته و همچنان به تو خواهد نگریست تا تصویر خود را در تو ببیند.

پی نوشت:عید غدیر خم بر همه عاشقان مولا مبارک

عرض ادب با کلی تاخیر!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

سلام علیکم.حال شما؟احوالات شما؟بی ما خوش میگذره؟معلومه که میگذره وگرنه یه حالی از ما میپرسیدین!طبق گفته نداجون جونی خیلی نبودنم این دفعه طولانی شد و البته دلیل خاصی هم نداشتم.فقط یه دفعه ای از این دنیای مجازی بریدم.یک ماهی بود که کلا نت نیومده بودم.یه دفعه بیزار شدم از این فضا.نمیدونم چرا ولی فکر میکنم یه مقداری لازم بود.خوب تو این مدتم اتفاقای زیادی نیافتاده.همون زندگی تکراری و همون قواعد و قوانین نانوشته که هرروز تکرار میشن و ما هم مجبور به اطاعت.از اون موقع که مهد علم و دانش!باز شده ماهم کارتکراری جز گز کردن دانشگاه -خوابگاه و بالعکس نداریم.دو ترم گذشته حداقل داخل شهر بودیم.۴تا ادم و دارو درخت میدیدیم ولی حالا چی.محصور شدیم تو ۵کیلومتری جاده تبریز.دیوارها و نرده های بلند خوابگاه!وقتی هم پنجره رو باز میکنیم تا چشم کار میکنه فقط جاده اس و بیابون!شهررفتنم که عذاب علیمیه واسه خودش تا بجنبیم شب شده!واین دیوارای سنگی ما رو دچار افسردگی شدید که تقریبا همه بر و بچز خوابگاه هرچند وقت دچارش میشن کرد.ولی در کل خوابگاه جدید خیلیییییییییییییییییییییییییییی بهتر از اون خرابه ای بود که اسمشو گذاشته بودن خوابگاه.به قول مامانم حتی مسافرخونه هایی که جای لاتا و بی خانمانا و فراریاس از خوبگاه قبلیمون بهتر بود!شیک و تازه ساز و مجهزه.از اتفاقای جدید اگه بخواین و اگه فکر میکنین مثل پارسال حسابی ماجرا و سوتی بازی دراوردم باد بگم که الکی دلتونو صابون نزنین!این ترم مثل یه ترم بالایی متشخص دقیقا۵دقیقه قبل شروع کلاس وارد دانشگاه میشیم و بلافاصله بعد از کلاسم میریم خوابگاه.و حسابی سرمون تو کتاب!خسته کننده اس ولی خوب خیلی بهتر از اون ستم بازاریه که راه انداخته بودیم!حسابی رفتیم تو فاز کارای مثبت و تفریحات سالم.اوقتا بیکاریم میریم باشگاه٬سینما یا کافی شاپ.هفته گذشته جاتون خالی شورای صنفیمون بلیط فیلم دعوتو۲۵۰میداد رفتیم دیدیم.البته نباید این فیلم مورد دارو واسه پسرای بیجنبه ما انتخاب میکردن!ما که از فیلم چیزی نفهمیدیم بس که پسرا با هر جمله ای دست میزدن و سوت و مسخره بازی.ولی کلا خوش گذشت.اون هفته هم بچه ها یه کنسرت گذاشته بودن که اونم بد نبود.خوش گذشت.خلاصه این بود اوضاع و احوالات ما.ببخشین دیگه سرتونو درداوردم.این دفعه سعی میکنم زودتر بیام که این قدر حرافی نکنم.

تابعد

یاعلی

بهشت...دوزخ.....

 مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبور از كنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را كشت. اما مرد نفهمید كه دیگر این دنیا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت.

گاهی مدت‌ها طول می‌كشد تا مرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.

پیاده‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ریختند و به شدت تشنه بودند. در یك پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند كه به میدانی با سنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود كه آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازه‌بان كرد: «روز به خیر، اینجا كجاست كه اینقدر قشنگ است؟»

دروازه‌بان: «روز به خیر، اینجا بهشت است.»

- «چه خوب كه به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم.»

دروازه‌بان به چشمه اشاره كرد و گفت: «می‌توانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان

می‌خواهد بنوشید.»

- اسب و سگم هم تشنه‌اند.

نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است.

مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد. پس از اینكه مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود كه به یك جاده خاكی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد. مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز كشیده بود و صورتش را با كلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.

مسافر گفت: روز به خیر

مرد با سرش جواب داد.

- ما خیلی تشنه‌ایم.، من، اسبم و سگم.

مرد به جایی اشاره كرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است، هرقدر كه

می‌خواهید بنوشید.

مرد، اسب و سگ، به كنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.

مسافر از مرد تشكر كرد. مرد گفت: هر وقت كه دوست داشتید، می‌توانید برگردید.

مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟

- بهشت

- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!

- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.

مسافر حیران ماند: باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نكنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود!

- كاملأ برعكس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌كنند. چون تمام آنهایی كه حاضرند بهترین دوستانشان را ترك كنند، همانجا می‌مانند...

 

پائولو کوئیلو

دو سالگی هستی مبارک...

 

 

کوچولوی مهربونم

شاید تو یادت نیاید اما من خوب یادمه چجوری پا تو دل کوچک و شکسته من گذاشتی.وقتی اومدی ماه های اول اومدنت خیلی خوب بود خیلی.اما بعدش...تو این یک سال و نیم سختی و رنج کشیدن این تو بودی که همیشه کنارم موندی و ترکم نکردی.بارها و بارها از همه عالم بریدم و تنها جایی که تونستم اروم بشم کنار تو بود.انقدر واسم مهم و عزیزی که واست اسم انتخاب کردم و هرجا حرف تو شد گفتم هستی جونم دختر کوچولوم!!خیلی وقتام که جوش میاوردم دلم میخواست بیام و همه چیو پاک کنم و بی خیالت بشم اما نشد.خیلی عزیز بودی واسم و هستی.تو این دو سال تو اتفاقای خوب و بد زیادی دیدی که شاید کفه سختی ها و غم ها و گریه هاش خیلی سنگین تر از کفه شادی و خوشیش بوده.ادمای زیادی هم دیدی که خیلی هاشون دیگه وبلاگ نمینویسن و چند تا دوست جوون جوونی که میدونم واسه توام خیلی عزیزن.درسته که دو سالته اما همیشه تو تصمیم گیری هام و فکر کردنام اگه نبودی شاید...امسال نخواستم مثل پارسال واست جشن مفصل بگیرم و دوستامو یا یهتر بگم دوستاتو دعوت کنم.فقط خواستم یه یاداوری کوچولو بکنم به خودم که دوسال پیش کجا بودم و حالا کجا!امسالم که تولدت همزمان شده و با اولین روز ماه مبارک و اتفاق خیلی خوبیه.کی میدونه شاید تا سال دیگه نباشم که بتونم واست جشن بگیرم اما همون طور که پارسال بهت قول دادم بازم قول میدم که تا وقتی نفسی میاد و میره نذارم تبدیل به وبخاک!بشی.بازم تولدت مبارک

مارکوس گارسیا راهب سیسترسیان می گفت:

گاهی خداوند برکتی را پس میگیرد تا در درک بهتر ان به شخص کمک کند.خداوند میداند یک روح را تا چه سطحی میتواند بیازماید و هرگز از ان سطح فراتر نمیرود.

در چنین مواقعی هرگز نمیگوییم:(خداوند مرا ترک کرده)اگر خدا ازمون دشواری را بر ما تحمیل کند همواره الطاف کافی نیز نصیب ما می کند حتی شاید بیشتر از کافی تا با این ازمون روبرو شویم.هنگامی که خود را دور از حضور خداوند میابیم باید ار خود بپرسیم:ایا میفهمم چگونه باید از ان چه خداوند بر سر راهم قرار داده استفاده کنم؟

فاصله میان صعود و سقوط فقط یک لغزش است...

مرد پلیدی در استانه مرگ کنار دروازه دوزخ به فرشته ای برخورد.فرشته گفت:فقط کافی است در زندگی ات یک کار خوب انجام داده باشی و همان یاری ات میکند.خوب فکر کن

مرد به یاد اورد که یک بار هنگامی که در جنگلی راه میرفت عنکبوتی را سر راهش دید و راهش را کج کرد تا ان را له نکند.

فرشته لبخند زد و تار عنکبوت از اسمان فرود امد تا مرد بتواند از راه ان به بهشت صعود کند.گروهی از محکومان دیگر نیز از تار عنکبوت استفاده میکنند و شروع میکنند به بالا رفتن از ان.اما مرد از ترس پاره شدن تار به سوی ان ها برمیگردد و ان هارا هل میدهد.در همین لحظه تار پاره میشود و مرد بار دیگر به دوزخ باز میگردد.

صدای فرشته را میشنود که:افسوس.خودخواهی ات تنها کار نیکی را که انجام داده بودی به پلیدی تبدیل کرد.

از دیشب تو شوکم.۳تا از دوستای یکی از دوستام تو تصادف فوت کردند .۳تا جوون۳تا زندگی۳دنیا امید و ارزو فقط تو یه لحظه...۳ تا جوون که جمع سن هر ۳تاشون به زور ۶۰سال میشد.فرصت با هم بودن ادما خیلی کمه.خیلی کمتر از اونی که حتی بخواییم فکرشو بکنیم...کمتر از اون که بخواد به کینه و غم و غصه خوردن و دشمنی با این و اون بگذره.شاید مرگ دیگران یک کم ما رو به خودمون بیاره..برای ارامش روحشون یه فاتحه بخونین.

متحول میشویم!!!!!

بعثت دردانه خلقت محمد مصطفی(ص) مبارک

این چند وقت اخیر که گذشت اتفاقات بس مبارک و خجسته ای در درونمان افتاد که باعث شد تازه بعد از ۱۹ و اندی سال نفس کشیدن تازه بفهمیم دنیا دست کی هست!هرچند دیر ولی مهم اینه که اون اتفاقه بالاخره افتاد.هرچند که قبلا ها یکم فیلسوف میزدم ولی حالا درجه فیلسوفیتمون بسی سیر صعودی یافته است!من ادم مغروریم و همیشه سعی کردم غرورمو حفظ کنم.اما فقط۱بار دست و دلم لرزید و کاری که نباید میشد شد.چرا همه فکر میکنن غرور چیز بدیه؟مخصوصا واسه یه دختر غرور خیلی لازمه که تا به هرکی رسید دست و پاش شل نشه!البته خودم قبول دارم غرور تا یه حدیش خوبه و در مواردی.دو سال پیش که تازه ۱۷سالم شده بود و نمیفهمیدم اصلا چی به چی هست تا به خودم بیام دیدم یه پا عاشق شدم  و از دست رفتم!البته الان میفهمم که اون احساس بچه گونه عشق نبود فقط وابستگی شدید بود که با بچه بازی قاطی شده بود.و این غفلت باعث شد تا یه شکست عشقی الکی الکی بره تو پروندمون.با خودم عهد کردم که دیگه دلم نلرزه و نلرزید.خوشحالم خیلی خیلی زیاد.این چند وقت پیشم فقط در حد اشنایی چند روز با یکی صحبت کردم.بس که گیر بود.اخه میدونین من به یه چی معتقدم و اون اینه که هر کاری بکنی سرت میاد و فکر کردم من که این همه سخت میگیرم و غرور بقیه رو میشکونم خوب یکیم بالاخره غرورمو میشکونه و حاضر شدم باهاش حرف بزنم.خداییش موقعیت کاری و مالیشم خوب بود ولی خوب قسمت نبود و در دام عشق نیز نیافتادیم.خدا رو شکر.هر روز این تصمیم که چند وقت گرفتمو با خودم تکرار میکنم که هیچ وقت هیچ وقت با کسی دوست نشم و غرورمو نشکنمو به هیچ کس اجازه ندم وارد زندگیم بشه مگه از راه رسمیش چون خودم فکر میکنم که ارزش خودم و همه دخترای دیگه بالاتر از این حرفاس که همش به خاطر قرار گذاشتن یا حرف زدن با کسی که دوسش دارن پنهون کاری کنن و دروغ بگن.اگه هم قرار بود طعم عشق و این قرارای پنهونی و ساعت ها حرف زدن رو حس کنم که همون دو سال پیش هرچند اونم به مدت ۳.۴ ماه ولی خوب حس کردم.به هیچ کس اجازه نخواهم داد این جوری وارد زندگیم بشه و خوشحالم از این تصمیم. البته اگرم کسی بود به پدرم اول خواهم گفت و بعد یه مدت باهاش میگردیم تا ببینیم بهم میخوریم یا نه.اخه بابام یه اعتقادات جالبی داره.میگه اگه میخوای با کسی دوست باشم باش فقط من باید خبر داشته باشم!مثل این که دعاهای شمام کارگر شد و یه اتفاقتی داره رخ میده!دیروزم یه سری ازین اراذلو جمع کردم بردم بیرون دلشونو یه کوچولو بدست اوردم تا کم کم نوبت بقیه برسه.بدبختی اینه که شونصد تا دوست جوون جونی دارم که هرکدومم یه کامیون توقع دارن.ولی خوب عاشق همشونم و این دوستیای دخترونرو با هیچ چی عوض نمیکنم.خیلی هم بیشتر خوش میگذره.قبول ندارین؟

بازم عیدتون مبارک

چرا این جوری شدم؟یه مدت که اصلا نمی اومدم اینجا.یه مدتم که دو دقیقه می اومدم یه شعری عکسی میذاشتم و میرفتم.حرفام همین جوری مونده تو دلم میترسم منفجر شم.هزار بار این صفحه لعنتی رو باز کردم و باز بستم.کل زندگیم قاطی پاتی شده.از۲۴ساعت ۲۵ساعتشو میخوابم!صبح که تا۱۰خوابم دوباره۲میخوابم تا۵.بعد اونم یا پای تلویزیونم یا با گوشیم ور میرم یا زبان میخونم.بعدشم باز ول میگردم تا۱.۲نصفه شب!یه چند روز البته تا۴بیدار میموندم.اصلا برنامه درست حسابی ندارم.همه هم از دستم شاکی.من نمیدونم چرا همه از من توقع دارن!من که این همه پای بیرون رفتن بودم حالا نشستم تو خونه و همه شاکین چرا نمیای بیرون و ما رو ول کردی و از این حرفا.خونه فامیلم نمیرم مامان اینا شاکین که فقط چسبیدی به دوستات!اخه من چه غلطی بکنم این وسط؟خیر سرم میخواستم برم واسه گواهینامه اقدام کنم که اونم فعلا سمبل کردم نرفتم.فعلا که هر طرفمو نگا میکنم پرشده از کتاب زبانای جورواجور.از اینام دیگهخسته شدم.این تابستون چرا تموم نمیشه؟از اینکه دارم وقتمو تلف میکنم و به هیچیمم نمیرسم حسابی از دست خودم شاکیم.قبلا روزی چند ساعت پای اینه بودم الان به زور موهامو شونه میکن.کلا سیستمم قاطی شده.تو این هاگیر واگیرم دوباره داشتیم عاشق میشدیم که جلوی خودمون گرفتیم و نذاشتیم کاربه جاهای باریک بکشه!از دیروز تصمیم گرفتم ادم شم به این زندگی لعنتی نظم بدم یه ذره.اون موقع که ما قاط زده بودیم همه میگفتن بیا بیرونو بریم فلان جا.حالا که ما میخواییم ادم شیم اینا واسه ما کلاس میذارن!تقصیر خودمه که دوستامو پررو کردم.فکر میکنن همش باید در خدمت اونا باشم.سر اون قضیه که گفتم داشتم عاشق میشدم دو روز اومدم ببینم این طرف کیه.چیکارس یه کم کمتر به اینا زنگ زدم.نمیدونین چی کردن!دیگه مارو تحویل نمیگیری و نو که اومد به بازارو...انقد حرف الکی زدن که ما هم بیخیال شدیم رفت.تقصیر خودمه وبس.من که ادم پرتوقعی نیستم نمیدونم چرا هرکی به ن میرسه فقط از من توقع داره؟مردم از دست این دوستیای خاله خرسی!امرو دخمل خوبی شدم دارم کارامو از رو برنامه انجام میدم دعا کنین ادم شم دل این ادمای پرتوقع دوروبرمو هم بتونم بدست بیارم

پینوشت:نظرتون راجع به این قالب چیه؟خودمو کشتم تا یه قالب روشن پیدا کردم.چیه این همه پرشده قالب های سیاه ماتم زده !ادم وحشت میکنه نگاشون کنه.یعنی ملت انقدر غصه دارن!چی میگی!!!!!!!!!!!!۴تا قالب شاد درست کنین بابا دلمون پوسید.اگه نظرات مخالف زیاد باشه عوضش میکنم.

ان چه نپاید...

جغدی روی كنگره‌های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا می‌كرد. رفتن و رد پای آن را. و آدم‌هایی را می‌دید كه به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می‌بندند. جغد اما می‌دانست كه سنگ‌ها ترك می‌خورند، ستون‌ها فرو می‌ریزند، درها می‌شكنند و دیوارها خراب می‌شوند. او بارها و بارها تاج‌های شكسته، غرورهای تكه پاره شده را لابه‌لای خاكروبه‌های قصر دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری‌اش می‌خواند؛ و فكر می‌كرد شاید پرده‌های ضخیم دل آدم‌ها، با این آواز كمی بلرزد. روزی كبوتری از آن حوالی رد می‌شد، آواز جغد را كه شنید، گفت: بهتر است سكوت كنی و آواز نخوانی. آدم‌ها آوازت را دوست ندارند. غمگینشان می‌كنی. دوستت ندارند. می‌گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری. قلب جغد پیرشكست و دیگر آواز نخواند. سكوت او آسمان را افسرده كرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آواز‌‌خوان كنگره‌های خاكی من! پس چرا دیگر آواز نمی‌خوانی؟ دل آسمانم گرفته است. جغد گفت: خدایا! آدم‌هایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند. خدا گفت: آوازهای تو بوی دل كندن می‌دهد و آدم‌ها عاشق دل بستن‌اند. دل بستن به هر چیز كوچك و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه‌ای! و آن كه می‌بیند و می‌اندیشد، به هیچ چیز دل نمی‌بندد؛ دل نبستن سخت‌ترین و قشنگ‌ترین كار دنیاست. اما تو بخوان و همیشه بخوان كه آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ. جغد به خاطر خدا باز هم بر كنگره‌های دنیا می‌خواند. و آن كس كه می‌فهمد، می‌داند آواز او پیغام خداست كه می‌گوید: آن چه نپاید، دلبستگی را نشاید.

love_hate

اولین كسی كه عاشقش میشی دلتو میشكونه و میره . دومین كسی رو كه میای دوست داشته باشی و از تجربه قبلی استفاده كنی دلتو بدتر میشكنه و میزاره میره . بعدش دیگه هیچ چیز واست مهم نیست و از این به بعد میشی اون آدمی كه هیچ وقت نبودی . دیگه دوست دارم واست رنگی نداره .. و اگه یه آدم خوب باهات دوست بشه تو دلشو میشكونی كه انتقام خودتو ازش بگیری و اون میره با یكی دیگه ...... اینطوریه كه دل همه آدما میشکنه .............

اشوبگر میشویم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

سلام.....سلام ............سلام

حال شما؟احوال شما؟چه خبر از امتحانا؟من که دیگه رمقی برام نمونده.انقدر خبرای دست اول دارم که نمیدونم چجوری بگم...........یعنی شماها هیچ کدوم نشنیدین؟انقدر تعجب کردم وقتی اومدم اینجا!گفتم حتما واسم کامنت گذاشتینو ماجرا رو پرسیدین ولی دیدم نه مثل اینکه این امتحانا هوش و هواس واستون نذاشته!خوب.پس شرح کامل ماجرا رو از زبان یک شاهد عینی بشنوین...

از روز یکشنبه۲۷/۴/۸۷ تو دانشگاه ما تحصن بود و به مدت ۴روز این تحصن ادامه داشت.میپرسین چرا؟عرض میکنم خدمتتون.روز شنبه۲۶/۴ معاونت فرهنگی دانشگاه زنجان که از اعضای کمیته انظباتی و دکترای ادبیات و همچنین استاد ادبیات بودند را در حال تجاوز به یکی از دخترای دانشگاه غافلگیر کردندو دست طرف را رو کردند.ماجرا ازین قرار بود که این دختر کارش به کمیته کشیده بوده و این اقا هم به این بهانه همش دخترو احظار میکرده و اخر سر بهش این پیشنهادو داده.دختره هم قبل اینکه بره پیش طرف ماجرارو به بچه های شورا صنفی میگه و اونا هم سر فرصت مناسب طرفو غافل گیر میکنند و بعد هم ازش فیلم میگیرند که فیلمش همون روز تا ساعت ۸شب دست همه بچه ها بود که همین فیلم تو اینترنتم هست و ماهواره هم اونو پخش کرد.همون شب پسرا و دخترا پشت ساختمون مرکزی دانشگاه تجمع میکنند تا جواب بگیرن و بعد با حضور رییس دانشگاه میرند سالن ورزش.حدود۲۰۰۰نفر میشدند.همون شب رییس دانشگاه دو روز امتحانا رو لغو میکند و بچه ها ازش میخوان استعفا بده و اونم مهلت میخواد.از روز بعد ساعت۹صبح تحصن ما شروع شد.مهم ترین خواسته ما هم برکناری رییس بود چون از قبل بهش گفته بودن و اونم گفته بوده باید مدرک داشته باشید و خیلی مسایل دیگه در زمان ریاست اون اتفاق افتاده بود.تا اخر اون روز تجمع۳یا۴۰۰۰هزار نفری ما جوابی دریافت نکرد.روز بعد از صبح زود بچه ها دیوار انسانی جلوی در دانشگاه تشکیل دادند و هیچ کس جز دانشجو ها رو راه ندادند.مسئول اموزش.استاد و هرکس دیگه حق ورود نداشت.دانشگاه در تصرف کامل ما بود.خلاصه این کار ۴روز طول کشید تا بالاخره با وساطت نماینده مجلس این مسئله حل شد و ایشون قول داد ماجرا رو در صحن علنی مجلس پیگیری کنه و تا ۱۰تیر رییس برکنار بشه وگرنه ما دوباره تحصن کنیم!ماجراخیلی صداکرده بود و روزنامه هاهم نوشته بودند و ۲۰:۳۰ هم خبرشو پخش کرد.کار اونقدر بیخ پیدا کرده بود که داشت به شورای امنیت ملی می کشید.کار ما اصلا سیاسی نبود ولی یه عده ازین کار ما سوئ استفاده کردند و گفتند کار اینا سیاسی بوده.انسجام و وحدت بچه ها فوق العاده بود.فکر کنین۳۰۰۰نفر .خیلی هماهنگ از صبح پشت در رو اسفالت مینشستند یا هماهنگ به سمت ساختمون مرکری میرفتند.دانشگاه ما دومین دانشگاه در خاورمیانه از لحاظ وسعته.واز اونجایی که در۶کیلومتری جاده تبریز قزار گرفته ادامه تحصن میتونست اوضاعو خیلی خراب کنه.خداروشکر که به خواسته هامون رسیدیم.انقدر تو این چند روز خسته شدم که نگو.چند شب نخوابیدم.فقط صبح به صبح یه چزی میخوردیم.ولی فایده داشت.خیلی اتفاقات تو این چند روز افتاد سعی کردم مختصر بگم.۳تا از امتحانامم لغو شد که از یک شنبه شروع میشه

پی نوشت:بابا مگه این عکسه چه مشکلی داشت که همتون غرغر کردین سر من.واسه تنوع بود دیگه!!!!!!!!!!

بمان برای من...

بمان برای من بمان

دو چشمت آسمان من

ببین ترانه وفا نشسته بر لبان من

بیا که جز تو ... ندارم آرزو به سر

سفر نکن بیا مرا به شهر آرزو ببر

بیا که با تو زنده ام امید و آرزوی من

ببین که بی تو خسته ام

بیا بیا به سوی من

بیا بیا ...

بمان برای من بمان

امید دلنواز من بگو به من بگو به من

چراتو خسته ای ز من بیا که جز تو ... ندارم آرزو به سر

سفر نکن بیا مرا به شهر آرزو ببر

درانتظار دیدنت به دشت غم نشسته ام

رها مکن دل مرا بیا که دل شکسته ام
h