این روزها خیلی سخته..خیلی. 

 

"هیچ وقتی از این روزگار  

من این همه غمگین نبوده ام."

گریه مون هیچ..خنده مون هیچ..

نزدیک به یک ماهه اومدم تهران.هنوز گیجم نمی دونم باید چیکار کنم...

فارغ التحصیل شدم گویا!

دیروز آخرین امتحانم رو دادم، روزهای دانشگاهی من عملاً 15 مهر 84 شروع و 8 تیر 88 تمام شد. خوب! فارغ التحصیلی حس عجیب و غریبی داره؛ از یه طرف یک قدم به جلو ،از یه طرف حس سبکی، از یک طرف دلتنگی و شاید سردرگمی... . این 4 سال خیلی چیزها یاد گرفتم از زندگی ، آدم ها ، روابط ،دوستی ها. ترم آخر سعی کردیم بیشتر بخندیم و خوش بگذرونیم که بعدا حسرت نخوریم. با تمام خوبی ها و بدی ها فکر نمی‏کنم این روزها تکرار بشن.

مترجم شدنم مبارک:)

----------

دیشب با دوستان صمیمی تر رفتیم بیرون و کلی از خاطرات گفتیم و شاید بعضی ها رو برای آخرین بار دیدم. امیدوارم همشون موفق بشن و هیچوقت زندگی رو بد بهشون نشون نده.