دلتنگ وبلاگم هستم ... دوباره شروع ميكنم
تابستان خود را چگونه گذراندید
هانا عشق مامانش هم امسال کلاس چهارمی شده و خودش خیلی خوشحاله ... پارسال از همه سه سال قبلیش بیشتر تقدیر نامه گرفت و کارنامه ش هم محشر بود ... من بیشتر از اینکه مدرسه ش و معلماش رو دوست داره خوشحالم و خوب طبیعتن از نمره ها و تقدیرنامه ها هم غرق غرور و شادی میشم ... قرار امسال اینه که صبحها خودش همه کاراش رو بکنه و من فقط صبحانه ش رو آماده میکنم و موهاش رو میبندم ... زیبای من هر روز بزرگتر و خواستنی تر میشه برامون ... یه علامت قد داره کنار چهاچوب در اتاقش ... هر سه چهار ماه یکبار میره و قدش رو با قبلیا مقایسه میکنه ... باورم نمیشه وقتی تفاوتش رو با همین روزای دو سال پیش میبینم ... عزیز دل مامان امیدوارم سلامت و موفق باشی همیشه ...
از خودمونم بگم که همسر جان کورسهای تکمیلی مربوط به رشته خودش رو داره میگذرونه با نمره های عالی که باعث خوشحالی و افتخاره ... حسابی مشغول کاره تا جایی که گاهی بهش میگم بابا جان کوتاه بیا ... همچنان مهربونترین همسر و پدر دنیاست ... خدا برای ما سلامت نگهش داره ... خودمم از صبح سرگرم جوجه هام هستم ... تابستون خیلی خوبی داشتیم ... تقریبن هر هفته واندرلند و جاهای گردشی دیگه رو رفتیم ... سه هفته برادرم و خانواده ش پیشمون بودن که مثل برق و باد گذشت اما بسیار عالی بود ... هر بار صورت مردونه جذابش رو میبوسیدم همرا باهاش صدبار بوش میکردم که توی ریه هام پر بشه از عشقش ... خانم و بچه هاش هم که یه تکه ماه هستن ... از زبون ریختن پسر چهار ساله ش بگیر تا دلبریای دخملک خوشگل و خوش زبونش و مهربونیای همسر گلش ... یه سفر نیاگارا و آمریکا هم داشتیم که بسیار خوش گذشت و چسبید ... از پارتیای دوستای گل و رستوران ایرانی با موسیقی زنده و تولدای بچه ها یکی پس از دیگری مهمونی به سبک پیک نیک در حیاط پشتی که خیلی عالی بودن هم که غافل نبودیم ... خلاصه که خدا رو شکر تابستون خوبی بود ...
راستی لیانای من دو تا دندون جلویی پایینش با هم اواخر آگست دراومد ... وقتی میخنده و خصوصن وقتی لوسی میخنده و دماغشو جمع میکنه اون دو تا نیش دندون هم میوفته بیرون ... دلم میخواد روزی صد هزار بار بوسش کنم ... الان چند روزیه که یک کم ابریزش بینی داره و از دیروزم تب داره ... برای امروز وقت دکتر گرفتم که ببیندش ... امیدوارم چیز خاصی نباشه و ویروس محترم با زبون خوش تشریفش رو ببره از تن بچه م بیرون ...
درباره کد دار کردن وبلاگ هم فعلن با خودم به توافق نرسیدم و همینجوری مینویسم ... همه تلاشم رو میکنم که حداقل ماهی یکبار رو بیام و وبلاگ رو به روز کنم ... از همه دوستای گلی که اینهمه منو شرمنده کردن و بهم محبت داشتن یه عالمه ممنونم ... شاد شاد شاد باشید ...
* مخاطب خاص : آخه عزیز دلم من که آدرس جدیدت رو ندارم چجوری جواب بدم بهت : )
ما برگشتیم
اول اینکه درسم تموم شد و طی یک مراسم با شکوه مدرکم رو دادن ... مامان اینجا بودن و با فرشید و هانا اومدن توی سالنی که دعوت کرده بودن ... یک اقایی برای اعلام ورود فارغ التحصیلا با اسکاتیش پایپ مینواخت و ما هم پشت سرش وارد سالن شدیم ... بعد از خوش آمد گویی و سخنرانیها دونه دونه به ترتیب حروف الفبا صدامون کردن و مدرکمون رو دادن ... بعدم یک دفتر بزرگی رو باید امضا میکردیم که یعنی مدرک تحویل گرفته شد ... بعدم کلی عکس و فیلم و ذوق ... همه مدارک که تحویل داده شد راهنماییمون کردن به یه سالن دیگه برای پذیرایی ... با همه همکلاسیا و استادا عکس گرفتیم و تبریک گفتیم و تبریک شنیدیم ... به همسر جان میگفتم اصلن باورم نمیشه که دیگه کلاس ندارم و میتونم شبا زودتر از ساعت دو و سه بخوابم ... دیگه امتحان ندارم و حتی ساعت ناهارم رو سر کار مجبور نیستم بشینم نوشته هام رو مرور کنم ... تازه نمره هام و وقتی با مدرکم تحویل دادن به خودم یه خسته نباشی بلند گفتم ... هانا رو صدا کردم و نشونش دادم ... گفتم من با داشتن شوهر و بچه و کار نمره هام همه اِی پلاس هستن از شما هم توقع دارم همه تلاشت رو بکنی که خوب درس بخونی ... اونم گفت مامان من که همه نمره هام خوبن ... گفتم بله من دارم میگم برای اینکه همیشه بدونی باید بیشتر و بیشتر سعی بکنی برای بهتر شدن ...
دوم اینکه دختر عسل من کلاس دوم رو با نمره های عالی تموم کرد و کلی هم تقدیرنامه برای نمره هاش و کارهای گروهیش و اخلاقش و موزیک دریافت کرد و حستگی من رو حسابی در کرد ... امسال هم کلاس سومه و یک معلم بسیار عالی داره که من عاشقشم ... سحت گیر و مرتب و مهربون ... از همون اول سال با همه اتمام حجت کرد که من کار زیاد میدم بهشون ( در مقایسه با بقیه البته وگرنه که هنوزم با ماها و مشقایی که نوشتیم یک سال نوری فاصله دارن) و توقع دارم توی خونه هم همکاری کنید. یک تست ریاضی مهم هم دارن که داره آماده شون میکنه که سراسری برگزار میشه ... عروسک منم نهایت تلاشش رو میکنه و میبینم که به خوبی از پس استدلال کردن مسایلش برمیاد ... دیگه اینکه بزرگ شدنش رو توی رفتارش و ظاهرش و بازیاش کاملن میبینم ... اینکه هنوز دختر قدرشناس و مسوولیه منو یه دنیا خوشحال میکنه ... اینکه درک میکنه موقعیت رو و بعد سنجیده حرف میزنه ... اینکه هنوزم موقع خواب میبوسه ماها رو و به من که براش ارزوی خوب خوابیدن و دیدن خوابای رنگی میکنم لبحند میزنه و میگه شما هم همینطور و دستمون رو محکم توی بغلش میگیره تا خوابش ببره اون ته ته دلم رو لبریز از عشق میکنه ... هنوز البته بچگیش رو داره و گاهی جیغ گوش خراش بنده رو درمیاره ها ... که بابا جون آخه یه کاری رو تموم کن بعد برو سر یکی دیگه ... مثلن وسط شونه کردن مو نرو سراغ نگاه کردن گوشواره هات یا وسط مشق نوشتن شونصد بار بلند نشو بشین حالا خوبه مشق انچنانی ندارن ... خلاصه که بساطیه مخصوصن وقتی دلش میخواد دوستش رو ببینه و ما هم برنامه دیگه ای داریم یا جای دیگه مهمونیم ... یعنی موهام دونه دونه سیخ میشن روی سرم اینقدر که میگم بابا جون امروز نمیشه ... البته چون دختر بجوشیه اکثر جاها بهش خوش میگذره اما اولش سر بیرون رفتن اگر بر وفق مرادش نباشه جیگر ما رو جلا میده ... اینقدر مهربونه که گاهی حرصم میگیره ... روی هم رفته دخترک مقبولیه ...
و اما ... ما یه نفر جدید به خانواده سه نفره مون اضافه شد در این مدت که اونم دخترک کوچولومونه ... عروسک کوچولوی ما ۲۴ آبان دنیا اومد و یه دنیا عشق و شادی با خودش توی دلمون و خونه مون هدیه آورد ... اینقدر منتظر دیدن صورت هانا موقع بغل کردن خواهرش بودم که حد نداره ... وقتی خبر اینکه داره خواهر دار میشه رو بهش دادیم صورتش دیدنی بود ... چشماش برق میزد و تند و تند منو میبوسید که مامان راست میگی؟ درست روز مادر خبر رو بهش دادیم و یه جشن کوچولو گرفتیم ... روز دنیا آمدنش هم از صبح زود بلند شدیم و با مامان و هانا و فرشید رفتیم بیمارستان ... دوستای خوبم بهم گفتن که میان همراهم که تشکر کردم و گفتم اونا هم خودشون بچه دارن و از صبح سختشونه بیان ... مامان و هانا توی اتاق انتظار موندن و من و فرشید هم رفتیم توی اتاق عمل ... تجربه جالبی بود چون موقع دنیا آمدن هانا با اینکه دکتر خودم و دکتر بیهوشی و کارکنای اتاق عمل همه دوستای مامان و بابا بودن بازم دوست داشتم فرشید همراهم باشه و این بار هیچ کدوم غیر از دکترم اشنا نبودن برام اما فرشید همراهم بود و به شدت هم همه کارکنانش مهربون بودن ... بعدم اینکه اون بار بیهوشی کامل داشتم و این بار از کمر بی حس کردن ... وقتی دکتر بیهوشی و دکتر خودم مرتب باهام حرف میزدن و چک میکردن که خوبم همش لرز داشتم ... برام پتوی گرم آوردن و انداختن روم ... یه پرده کشیدن که از سینه به بالا اینور بود و فرشید هم کنارم نشسته بود و دستم رو گرفته بود و میگفت که تا چند دقیقه دیگه دختری رو که اینهمه منتظرش بودیم رو میبینی ... وقتی صدای گریه ش رو شنیدم اشک از چشمام سرازیر شد ... یه کوچولوی سفید رو دیدم که بردن تا وزنش کنن و دورش ملافه بپیچن ... آوردن و گذاشتنش کنار صورتم و بوسیدمش ... خدا رو هزار بار شکر کردم ... بعدم تبریک و شادی بقیه ... یه مدت توی ریکاوری بودیم و دایم نگاهش میکردم و همسر جان هم کنارمون بود و برای هانا عکس میگرفت و میبرد که نشونشون بده ... بعدم بردنم اتاقم ... نگاهش که کردم دیدم چقدر اسمی که براش انتخاب کردیم بهش میاد ... لیانا خوش امدی عزیز دل مادر ... الان لیانای من سه ماهه است و ازمون دل میبره ....
از خودم بگم که مشغولم حسابی ... روز بعد از زایمان به خاطر مشکلی که پیش آمد دوباره راهی اتاق عمل شدم ولی خدا رو شکر همه چیز به خیر گذشت ...همسر جان به معنی واقعی ازم پرستاری کرد و بهم رسید ... طفلک عین دو شب رو پا به پای پرستارا بهم رسیدگی کرد و دایم بهم قوت قلب میداد ... مامان هم خونه میومد و هانا رو برای رفتن به مدرسه آماده میکرد و صبح همسرجان میرفت دنبالش ... علاوه بر همه عشق و محبتی که از همسرجان ومامان و هانا گرفتم یه پرستار داشتم که مهربونی رو در حقم تمام کرد ... به قدری بهم رسیدگی و محبت کرد که همه سختیا برام تحملش راحت تر شد ... موقع خداحافظی ازش تشکر کردم ... بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم مثل یه مادر ازم پرستاری کردی و ازت یه دنیا ممنونم ... اونم منو بوسید و گفت خوشحالم که تونستم یک کم تحمل درد رو برات راحت تر کنم ... این خانم که اسمش سندی بود تمام مدت هر دو شبی که اونجا بودم فقط با یک اشاره آما ده بود و هر کاری از دستش بر میامد میکرد ... عین یه بچه بهم میرسید و تر و خشکم میکرد ... اگر درد داشتم به موقع مسکن میداد و خلاصه که تجربه خوبی رو برام رقم زد ... الانم که روزام پر پر از بدو بدو هستش ... صبحا طبق معمول بلند میشیم که هانا رو اماده کنیم برای رفتن مدرسه ... اگر لیانا خواب باشه که به کارامون میرسیم و اگر بیدار باشه با یه دست اوشون توی بغله و با یه دست به ایشون کمک میکنم برای اماده شدن ... اون نیم ساعت صبح دور تند تنده ... بعدشم تا به لیانا شیر بدم و عوضش کنم و دوباره بخوابه یا نخوابه ... اگر بخوابه که خودمم میرم و تا وقتی اون خوابه استراحت میکنم ... اگرم نه که باهاش بازی میکنم و شعر میخونم تا خوابش بگیره و بخوابه ... بعدم صبحانه میخورم و ظرفای صبحانه همسرجان و دخترک و خودم رو میذارم توی ظرفشویی و فکر میکنم شام چی بخوریم اخه تا مامان اینجا بودن خودشون ناهار و شام رو میپختن و اون وسطا گاهی منم یه چیزایی درست میکردم اما از وقتی مامان برگشتن دیگه خودم همه رو انجام میدم ... تا آمدن اوشون از مدرسه پروسه شیر دادن و اروغ گرفتن و عوض کردن پوشک و بازی و شعر خوندن و رقصیدن و خوابوندن ایشون ادامه داره ... موقع اومدن اوشون از مدرسه یه خوراکی که آماده کردم براش رو میذارم گرم بشه و پشت در شیشه ای خونه با ایشون که همینجوری داره دست و پا میزنه و منتظر خواهرشه وایمیایستیم ... اوشونم تا میرسه دو سه تا بوس جانانه میچسبونه به صورت ایشون و دیگه یه ریز حرف زدن اینکه من بپرسم چه خبر و اونم در حالی که داره لباس عوض میکنه و دستشویی میره و دست و صورت میشوره این وسط به ایشونم یه حرفی میزنه تعریف میکنه و جواب سوالای منو میده ... بعدم خوراکیش رو میخوره و منم توی یکی از مراحل پروسه بالام ... بعدم تا ساعتی که همیشه وقت داره استراحت میکنه و بعدم مشقاش رو با یکی از روشای مسالمت آمیز یا جیگر درآر انجام میده و منم اگر ورقه ای داره امضا میکنم و دفتر مخصوصش رو میبینم و ایضن امضا میکنم و مداداش و مداد رنگیاش رو با تراش رومیزی که بابام براش آورده میتراشم و توی جامدادیش کنار ماژیکاش مرتب میذارم و جمع و جور میکنه و میذاره توی کیفش ... اگر روز کلاساش باشه که اماده میشه براشون و اگرم نه که ولو میشه و مشغول یکی از کارای مورد علاقه ش که یا کتاب خوندنه یا با آیپاد ور رفتنه یا نقاشی و تمرین موسیقی و تلویزیون و گاهی رقص و این چیزا میشه ... منم که دارم شام درست میکنم و با تلفن با همسرجان حرف میزنم یا با مامان اینا ... همسر جان هم دو شب دیرتر میاد چون کلاس داره و اون دو شب من چلانده میشم دیگه تا اون برسه ... بعدم شام میخوریم و مراسم خوابوندن ... آخر هفته ها هم معمولن برنامه داریم ...
توی این مدت بابا هم اومدن پیش ما که برای یه مدت کوتاه بود و همچین تا اومدیم کیف کنیم رفت ... خیلی لحظه قشنگی بود روزی که از در وارد شد و من دویدم توی بغلش و اشکی میریختم که بیا و ببین ... خدا همه پدر و مادرا رو حفظ کنه که وجودشون همه عشقه ...
وبلاگ منم توی این مدت یکسال بزرگتر شد ... اسمش هم همینی که هست میمونه چون حروف اسم دخمل کوچیکه هم توشه ...
خیلیا ازم پرسیدن که چرا نمینویسم ... راستش خیلی دلم میخواست و میخواد که بنویسم اما یه کسایی اینجا رو میخونن که حتی فکرش رو هم نمیکردم ... بنابراین احتمالن از پست آینده خصوصیش میکنم ... اونایی که کد رو بخوان و منم بشناسمشون حتمن و با کمال میل کد رو بهشون میدم ... از همه همه عزیزانی که توی این مدت برام ایمیل زدن و پیغام گذاشتن یه دنیا ممنونم ... دلم لبریز از شادی میشد از دیدن خط خط نوشته هاتون ... وبلاگاتون رو میخونم اما کمتر میتونم پیغام بذارم ... شاد باشید ...
سلام
توی این مدت دخترکم هفت ساله شد و تولدش رو توی یک مجموعه مینی گلف گرفتیم که داخل سالن هست و بازیهای دیگه هم علاوه بر اون داره ... کلی بهشون خوش گذشت و کیف کردن ... یکی از دوستای صمیمیم از ایران اومده بود که اونم با پسرکش بودن ... چقدر از اومدنش خوشحالم ... چقدر با هم دل جلا دادیم و آخرش هم وقت کم میاوردیم ...
عزیز دل مامان کلاس دومی شده و حسابی خانم شده و کارای عاقلانه میکنه ... بچگیش هم به جاشه ها ... فکر نکنین میشینه پا رو پا میندازه و مطالعه میکنه فقط : ) ... عاشق کتاب و کتاب خوندنه یه جوری که گاهی شبا کارمون به مرافعه میکشه که بابا جون حالا کوتاه بیا و بقیه کتاب رو بذار برای فردا شب ... گاهی هم خونه رو میذاره روی سرش اینقدر که شر میسوزونه و بپر بپر و بدو بدو میکنه ... گاهی هم باید بشینیم و باهاش بازی کنیم، اونم بازیهای من درآری : ) ... با دوستاش خیلی بهتر کنار میان و وقتی ما بزرگترا نشستیم دور هم و گل میگیم و گل میشنویم کمتر شکایت و شکایت کشی داریم ... سعی میکنم خیلی کارا رو بهش واگذار کنم که انجام بده ... همین چند وقت پیش نیمروی صبحانه ش رو کنارش ایستادم و مرحله به مرحله یادش دادم تا خودش درست کنه ... چقدرم هیجان داشت ... الان دیگه تقریبن یاد گرفته اما هنوز با نظارت کامل این کار رو انجام میده ... خیلی وقتا ازش میخوام زیر کتری رو روشن کنه یا زیر غذا رو کم یا زیاد کنه که اونم از همونجا میپرسه روی این درجه یعنی؟ و منم جوابش رو میدم ... بعدشم یواشی جوری که متوجه نشه میرم چک میکنم که درست باشه ... دیگه اینکه بافتن ساده رو بهش یاد دادم و عاشقش شده و یواش یواش برای خودش یه کیف کوچولوی بنفش و صورتی بافت ( البته با کمک اینجانب) ... دوختن دکمه و درز رو هم بلده ... درسته که خیلی تر و تمیز نیست اما با مهارت سوزن و نخ رو توی دستش میگیره و میدوزه ... مشقاش رو بیشتر وقتا به خوبی انجام میده اما گاهی هم من احساس میکم همه خون بدنم اومده توی صورتم اینقدر که حرص میخورم که بچه جون چرا صاف نمینویسی و چرا اینقدر طولش میدی و هی دور خودت الکی وول میخوری... صبحها هنوز دختر خوش اخلاقیه و معمولن سلام صبح به خیرش با لبخند پهنی روی صورتش به راهه ... اما امان از اون روزایی که اخلاقش به جا نباشه ... بنده ذوب میشم اینقدر به روی مبارک نمیارم و سعی میکنم روزش به خوبی شروع بشه و غرغرا و ادا و اصولاش رو ندیده میگیرم ... از اینکه چرا شلوارم درست به پام نمیره و چرا درز جوراب یه ذره پایینه و چرا موهام رو این مدلی بستی و آی سرم درد گرفت سفت شونه کردی و این صبحونه رو نخواستم بگییییییر تا معطل کردن برای پوشیدن کفش و احیانن ژاکت و راه رفتن تا اونور کوچه برای منتظر شدن جهت سوار شدن به سرویس جان ... اما همچین که چشمش به جمال زرد و زار اتوبوس مدرسه روشن میشه محکم بغلم میکنه بوس و خداحافظی عاشقانه ... منم لبخند بزرگی بهش میزنم و روی گونه های برگ گلش بوسه میزنم و راهی مدرسه میکنمش...خیلی اوقات هم با روی خوش لباس میپوشه و برام زبون میریزه تا حاضر بشیم و بریم دم سرویس. اینقدر قشنگ تعریف میکنه یه چیزایی رو که محو شنیدن حرفاش و حرکات دست و صورت و لب و دهنش میشم...
همسر جان مدتیه کارش رو عوض کرده و بیشتر وقتا هانا رو ازمدرسه تحویل میگیره و میاد دنبال من ...درست همون چیزی که دلش میخواست و تجربه و تخصصش رو داره ... گاهی باهاش در حد دو سه کلمه در طول روز حرف میزنم اما همین که میدونم از ته دلش راضیه، منم خوشحالم ... این چند وقته که سرمون شلوغه وجود نازنینش دلگرمی بزرگیه ... خیالم راحته که اگر من کمتر در طول هفته وقت دارم، اون کنار هانا هست ... آخر هفته ها رو هم بیشتر وقتا با دوستامون برنامه میذاریم که دور هم باشیم و گاهی هم میریم بیرون ...چند روز هم گلی عزیز دلم با همسر خوبش توی دیار ما بودن که از وجود پر از محبت و عشقشون لذت بردیم ... امیدوارم زود زود کاراشون رو به راه بشه و برگردن که داشتنشون غنیمته ...این بار متاسفانه دیدارمون به یکی دو دفعه خلاصه شد که من خیلی شرمنده م ...
و اما از خودم بگم که چرا اینقدر سرم شلوغه ... اول اینکه یکسال و خرده ایه که کار دلخواهم رو پیدا کردم و به شدت مشغولم ... از اون کارا که صبح پا میشم نمیگم وای دوباره باید برم سر کار ... خلاصه که با وجود سختیای زیادش، دوستش دارم ... در همین راستا ( چه کتابی: ) ) مشغول درس خوندن دوباره شدم ... حالا به صورت تمام وقت کار میکنم و نیمه وقت درس میخونم ... یعنی بعضی شبا حدود نه و خرده ای میرسم خونه و بعضی اخر هفته ها هم کلاس دارم تا عصر ... اینجوری میشه که گاهی هفته ای یکبار هم برای وبگردی دستم هم به کامپیوتر نمیخوره ... میام کارای درسیم رو انجام میدم و اگر ساعت از یک و نیم نصفه شب نگذشته باشه، ایمیلامم چک میکنم ... گاهی وقتا مثل امروز که کلاس ندارم، یه سرکی توی فیس بوک میکشم و ایمیلی چک میکنم و خیلی سرعت عمل به خرج بدم دو سه تا وبلاگ میخونم و میرم سراغ این دختر عسلی خودم که وقتم رو باهاش بگذرونم ...
توی این مدت چند تا تولد و مناسبت از دستم رفت برای نوشتن اما درست و حسابی جشن گرفتیمشون ... تولد بابام و همسر جان، سالگرد ازدواج، تولد برادرزاده همسرجان (فرزاد گلم)، چهارشنبه سوری، عید نوروز، تولد هانا و مامانم، تولد هلیا جونم و رایان خوردنی و ...
از همه دوستای عزیزم که بهم محبت داشتن توی این مدت یه دنیا ممنونم ... خیلی مهربونیاتون بهم انرژی میده ... دوست خوبم من وبلاگ جدیدت رو میخونم و این بغل آدرست رو عوض کردم فقط به همون دلایلی که اون بالا نوشتم نظر نذاشتم تا حالا ... امیدوارم نوشتن این وبلاگ هم به روال خودش برگرده ... دوستتون دارم ...
تعریفیا
چند روز پیش داشتم خریدای یخچالیمون رو میکردم که توی قسمت میوه هانا گفت من طالبی میخوام یه نگاهی به سر و شکلشون کردم و دستی به سر و گوششون کشیدم و دیدم نخیر مالی نیست ... یعنی درشت و بی خط و خال بودن اما سفت و کال ... گفتم بذار دفعه دیگه با بابا میاییم و میخریم چون اون بهتر میشناسه اینا رو ... گفت باشه و به راهمون ادامه دادیم ... دیدم از توی قسمت میوه های بریده شده یه نصفه طالبی خوش آب و رنگ آورد و گفت بیا مامان اینم طالبی خوب ... یه نگاه کردم و دیدم راست میگه چه خوش بو و خوش رنگه ... قیمتش رو که دیدم گفتم ای بابا چه بی انصاف یه نصفه طالبی رو هم قیمت یه طالبی درسته میدن ... داشتم فکر میکردم که اینو بگیرم یا برم یه درسته بگردم و پیدا کنم که دیدم میگه: میدونی چرا این نصف اونه اما گرون تر میشه قیمتش؟ ... گفتم چرا؟ ... گفت برای این گرون تره که اولن یکی رو گذاشتن تا این رو قاچ کنه بعد تخماش رو در بیاره و بعدم روش نایلون بکشه و تر و تمیز کنه بعدشم اینکه توی یخچال گذاشته و طالبی رسیده ای هست ... دهنم باز موند ... گفتم درست میگی مامان جون ... خرید انجام شد و با یه دنیا خوشحالی از استدلال فسقل خانم برگشتیم خونه ...
از چهارشنبه شب هانا حالت دلپیچه و حالت تهوع داشت تا رفت و خوابید ... نصفه شب با صدای بلند عق زدنش بیدار شدیم و تا برسیم بهش یه مقداری رو زمین ریخته بود و زودی رسوندیمش توی دستشویی ... فرش اتاق رو جمع کردیم و یه سطل دم تختش گذاشتیم که احیانن اگر دوباره احتیاج شد استفاده کنه ... نشون به اون نشون که تا خود صبح هر ۱۵ دقیقه یکبار بیدار شد و بالا آورد ... حتی آب هم توی معده ش بند نمیشد ... همه ش میگفت تشنمه و تا یه خرده آب میخورد و میخوابید، چند دقیقه بعدش بیدار میشد و روز از نو روزی از نو ... به حدی رسید که همسر جان یه جا برای خودش پایین تخت هانا انداخت و همونجا تا صبح خوابید که در حقیقت نخوابید ... صبحش بردیمش دکتر و احتمال مسمومیت غذایی یا ویروسی رو داد و چون هیچی نمیتونست بخوره به جای قرص حالت تهوع از شیاف استفاده کردیم ... الان یه خرده بهتره و خدا رو شکر فقط کمی حالت تهوع داره ... از دیروز همسر جان مبتلا شد و از دیشب هم خودم ... دوباره این چرخه مریضی کارش رو تمام و کمال به انجام رسوند ... به همین خاطر نتونستیم برای تسلیت به یکی از دوستان که پدرش رو از دست داده بریم خونه شون چون دلمون نمیخواست ویروس پراکنی کنیم و برای همین تلفنی تسلیت گفتیم تا بعدن هر موقع که حال و وقتشون اجازه میداد بریم دیدنشون ... حسابی مواظب خودتون باشید ...
5 ساله و ...
داشتیم با هانا برمیگشتیم خونه که بهش گفتم: هانا جون یکی از همکارام برات کادوی کریسمس فرستاده ... خوشحال شد و گفت: میشه رسیدیم خونه بازش کنم؟ ... گفتم : نمیخوای صبر کنی که بذاریم زیر درخت کریسمس و صبح روز کریسمس بازش کنی؟ اینجوری اگر هی بخوای کادوهات رو باز کنی اون روز کادوهای کمی میمونه زیر درخت و ناراحت میشی ... آروم دستش رو گذاشت سمت چپ سینه ش و گفت: مامان کادوهای من اینجاس ... سرعت ماشین رو آروم کردم و نگه داشتم یه گوشه و برگشتم توی صورتش نگاه کردم ... ادامه داد: و مامان بزرگترین کادوم هم خانواده م هستن .... اشکالی نداره که چیزای کمی زیر درخت باشن ... دلم برای اینهمه شعور و احساسش آب شد ... خیلی آروم و با همه عشقی که یه مادر میتونه توی صداش جا بده بهش گفتم به اندازه همه دنیا دوستت دارم ... دوباره راه افتادم و توی راه برگشت قلبم پر از حسای قشنگ بود ...
بعد از مدتها
تعطیلات کریسمس و ژانویه در راهه و کلی براش دلم رو صابون زدم ... اینجوری همسرجان هم مجبور نیست کله سحر بیدار بشه و میتونه بیشتر استراحت کنه ... اینقدر این خیابونا و فروشگاها و مدارس و مراکز مختلف شهری خوش آب و رنگ شدن که حد نداره ... همه جا پر از چراغای رنگی و نور و غوغا و شلوغیه ... درخت خونه ما هم یک هفته ای هست که گوشه سالن داره برق میزنه ... حیاط جلوی خونه رو هم تزئین کردیم ... یه گوزن کوچولو که پر از چراغای سفیده به علاوه اونایی که دور بالکن ورودی خونه گذاشتیم حسابی بهمون خوش آمد میگن ... هانا خانم هم از سنتا یکی از عروسکایی که دائم توی تلویزیون تبلیغ میکنه رو خواسته که سنتا زحمت کشیده و براش از حالا خریده و توی کمد جاسازی کرده : )
پریروز اولین برف هم بارید که گفتن توی صد و خرده ای سال گذشته بی سابقه بوده که توی ماه دسامبر تا حالا برف نیامده باشه ... صبح که بیدار شدم و حیاط رو سفید پوش دیدم زودی پریدم توی اتاق هانا و با هیجان گفتم بدو برو از پنجره ببین بیرون چه خبره ... یاد بچگیام افتادم که با دیدن حیاط پوشیده از برف چه ذوقی میکردیم ... اگر مدرسه تعطیل بود که از اول صبح بساط بازی به راه بود و اگرم مدرسه تعطیل نبود که به همه سفارش میکردیم تا توی یه قسمت از حیاط راه برن و بذارن بقیه برفا "نو" بمونه برای ما ... بعدم که از مدرسه میومدیم و ناهار رو خورده و نخورده آماده میشدیم و با برادرم میرفتیم سراغ برفای نو و صدای لذتبخش خرت خرتشون زیر چکمه هامون رو با ولع زیاد گوش میکردیم ... الانم برق چشمای این دخترک شش ساله عین همون شبنم فینگیلی میمونه ... همونجوری ذوق میکنه ... همونجوری ابراز احساسات میکنه ... گاهی فکر میکنم چقدر شبیه منه ... توی حرف زدنش هم همینطور ... مثل من حاضر جوابه ...زودی فکراشو جمع میکنه و جواب میده ... هر وقت زنگ میزنم و خاله کوچیکه خونه مامان ایناس و سر به سرش میذارم، زودی میگه تو که از جواب کم نمیاری هنوزم حریف زبونت نمیشم : ) پای تلفن غش غشمون به راه میوفته ...
این مدت برنامه مون خیلی پره ... یعنی از صبح که میریم سراغ کار و زندگی و عصری هم که من و دخترک برمیگردیم بقیه کارا رو انجام میدیم ... تا اون لباساش رو عوض کنه و دست و صورتش رو بشوره، منم تند و تند ظرف غذای مدرسه ش رو در میارم و کیفش رو چک میکنم و تکلیفش رو میبینم و همین وسطا یه بسته گوشتی مرغی چیزی هم میذارم از فریزر بیرون برای شام و اونم هی صدا میزنه و تعریف میکنه و منم گوش میدم و جواب میدم و تعریف میکنم ... میاد سراغ کارای باقی مونده و منم تا یخ اون بسته فریزری باز بشه لباسام رو عوض میکنم و میام سراغ شستن ظرف غذای هانا و جابجا کردن ظرفای توی ماشین ظرفشویی و گذاشتن بشقاب ناهار خودم توی ماشین ... بعدم تا هانا نقاشی بکشه یا بازی بکنه که گاهی منم قسمتی ازش هستم، شام رو آماده میکنم و بعدم شام ایشون رو میدم تا اوشون برسه خونه ... بعدم مراسم دستشویی و مسواک و کتاب خوندن یا قصه گفتن و خوابیدن هانا خانمه ... بعدشم خودمون دو تا شام میخوریم و قبلشم زیر چای رو روشن میکنیم ... بعد از خوردن شام ظرفا میره توی ماشین و عین خونه مورچه ها ظرفای ناهار فردا رو که ردیف گذاشتم روی کانتر آشپزخونه پر میکنم و دراش رو میبندم و برای دخترک تغذیه میذارم و هر کدوم رو توی کیف خودش توی یخچال میذارم و همسرجان هم چای رو میریزه و یا میپریم رو کاناپه و لم میدیم یا میریم توی اتاق کامپیوتر و اخبار میخونیم و سریال میبینیم و یا میخریم توی تخت و چای به دست فیلم میبینیم ... خلاصه که به این تعطیلات بدجوری نیازمندیم : )
از همه دوستای خوبم که توی کامنتا و ایمیلا و فیس بوک جویای احوال ما بودن یه دنیا ممنون ... دوستتون دارم یه عالمه ...
کلاس اولی خونه ما ...
تولد ...
هنوزم می شه عاشق شد ، هنوزم حال من خوبه
ببین دنیا پر از رنگه ، هنوزم عشق محبوبه
...
دو هفته طلایی و رویایی رو کنار برادرم و خانواده ش گذروندیم ... انگار که خواب باشه ... انگار که یه نفس باشه ... هنوز رو بالشیاشون رو نشُستم ... دلم نمیاد عطر تنشون بره از این اتاق ... گفتیم، خندیدیم، گشتیم، لذت بردیم ... چقدر دلم هواشون رو کرده ... شاید من اینجوری فکر میکنم و همه خواهرا همین حس رو دارن، اما خیلی خودخواهانه حس میکنم هیچکس مثل من برادرش رو دوست نداره ... نمیدونم این حرفم معنی داره برای کسی یا نه، وقتی بغلش میکنم و گردن مردونه ش رو میبوسم، انگار دارم پرواز میکنم ... عزیز دلم ... توی فرودگاه موقع خداحافظی اشکام بی امان میریختن ... برادرم و همسر گلش هی اشاره میکردن که تو دیگه برو اما من آخرین لحظات رو با نگاهم میبلعیدم و این اشک بدون هیچ خجالتی سرازیر بود... هانا رو که بغل کردم تا بریم سوار ماشین بشیم، ازم پرسید مامان چرا گریه میکنی؟ ... انگار که خودش منتظر بهانه باشه برای خالی کردن بغضش ... گفتم دلم برای برادرم و همه شون تنگ میشه ... خیلی زیاد ... سرش رو گذاشت رو شونه م و شروع کرد ریز ریز اشک ریختن ... صورتش رو دست کشیدم و گفتم عزیزم خیلی زود دوباره دایی و خاله و کازینات رو میبینی ... منم دیگه گریه نمیکنم ... نگام کرد و گفت: آخه من همین یه دایی رو دارم ...
درسام خیلی خوب پیش میره و خیلی خوشحالم از انتخاب این رشته ... علاقه زیادی دارم و استادم هم فوق العاده س ... تقریبن هر هفته امتحان دارم و مدام در حال یادگیری هستم ... امیدوارم نتیجه خوبی داشته باشه ...
دخترکم بزرگ شده ... حرفا و حرکاتش ... سوالاش ... حتی علاقمندیاش عوض شدن ... پنجشنبه که فهمید آخرین ماهیه که پیش دبستانیه کلی غصه خورد ... معلمش رو خیلی دوست داره و دو تا دوست صمیمی هم توی این کلاس داره که سال دیگه توی این محل نیستن که بخوان همین مدرسه بیان ... یه عالمه باهاش حرف زدم که بگم میتونه این معلم رو از همه معلمای دیگه ش بیشتر دوست داشته باشه اما هنوز که نمیدونه معلم کلاس اولش کیه ... ممکنه اونم خیلی مهربون و دوست داشتنی باشه مثل همین خانم ... فکر کرد و قبول کرد ... خیلی بچه احساساتیه ... امیدوارم رفته رفته از شدت احساساتش کم بشه ... نه که از بین بره ... تعدیل بشه ...
تولدت مبارک دختر 6 ساله من
مهمونی بهاره ... بهارتون مبارک...
مراسم چهارشنبه سوری با شکوه و قشنگی فراوون به یمن وجود نماینده ایرانی پارلمان شهرمون، برگزار شد و ما هم از روی آتش پریدیم و زردیامون رو دادیم بهش و سرخیا رو گرفتیم ... موزیک زنده و مراسم قشنگی هم برپا بود که به وجد آورده بود همه رو ... برای عید هم تعطیلات مارچ عزیز به کمکمون اومد و من و هانا یک هفته، ده روزی خوش گذروندیم ... ساعت تحویل سال حدود یک ربع به ۸ صبح بود که بسیار وقت مناسبی بود از این جهت که همه مون کنار سفره هفت سین بودیم و دعای محبوبم رو خوندیم و کادو و بوسه و بعدم همسرجان رفت به سمت کار ...هانا خانم از مامانا و بابایی مبلغ قلنبه ای عیدی گرفته بود که با قسمتیش یه "بره" از مغازه ای که خودت عروسک رو درست میکنی و توش رو پر میکنی و حمومش میکنی و لباس و کفش و گل سر و خلاصه همه چیز براش میخری و بعدم براش شناسنامه میگیری خرید ... با قسمت دیگه ش هم یک نینتندو دی اس خرید به رنگ محبوبش که قرمزه و الان تقریبن من همه ش منتظرم هانا بره بخوابه که بپرم برم سراغ گیمش و خودم رو با آقای بازی ماریو خفه کنم : ) ... شبش هم رفتیم یک رستوران عالی و با پدر همسرجان که دوهفته ای هست که پیش ما هستن جشن گرفتیم ... شنبه شب رو از سه، چهار هفته پیش برای جشن نوروز یه رستوران با موزیک زنده رزرو کرده بودیم همراه با دوستامون که حدود ۳۵ نفر میشدیم ... جای همگی خالی که بسیار خوش گذشت و از خجالت کمر و ماهیچه های پا و دست دراومدیم ... من که آخراش کفشای پاشنه بلند رو کندم و پا برهنه بین اون همه پاشنه های بلند و آقایون سنگین وزن که در حال ورجه وورجه بودن، ادامه دادم : ) ... از امروز هم که روال به حالت عادی برگشته و صبح من و هانا رفتیم دنبال تحصیل علم و همسر جان هم دنبال لقمه ای نون ( یا با پنیر یا با بوقلمون ... امشب برسه ببینم کدومشو خریده) ... از همه دوستای هوبم که برام ایمیلای خوشگل فرستادین، کامنتی پر محبت گذاشتین، توی فیس بوک تبریک گذاشتین ، تکست دادین و تلفن کردین یه دنیا ممنونم ... نمیدونین هر کدوم چقدر انرژی و هیجان بهم میده ... بازم عیدتون مبارک و نوروز شاد و خوبی داشته باشین ... سال ۸۸ برای همه مبارک ....
هوا، هوای عشقه
دقیقن شب قبل از سالگرد ازدواجمون، من برای اولین بار زن عمو، شدم ... یه کوچولوی دوست داشتنی که عاشق اون دستای قشنگ و لپای خوردنیش شدم ... فرزاد جونم، خوش اومدی عزیز دلم ... خیلی دلم میخواد بدونی این یه دونه عمو، چه جوری عاشقته و روزی چند بار عکسات رو دوره میکنه ... هانا هم از اینکه کوچکترین کازینش به دنیا اومده خیلی خوشحاله ... فرهاد جون و ندای نازنینم، هدیه زیبای خدا، مبارکتون باشه ....
آس
این وسط ولنتاین هم اومد و رفت ... ما هم به یه شام خوشمزه توسط همسرجان به شکل خیلی خوشگلی دعوت شدیم و بسیار چسبید ... پیتزاها به شکل قلب سفارش داده شده بودن و به قدری عالی و خوش طعم بودن که دلم نمیخواست قورتشون بدم ... با اینکه چند روزیه گذشته اما روز عشق به همه عاشقا مبارک ...
بهمنیا
بعد از ظهر چند روز بعد، تند و تند سوار ماشین میشم و دو سه تا مغازه توی پاساژ رو سرک میکشم تا بالاخره اونی که میخوام رو پیدا میکنم ... دوباره یه نگاهی به ساعت میکنم و میبینم وقت دارم که کیک رو هم بخرم تا وقتی که برم دنبال هانا ... میرم از اون قنادی ایرانی که همسرجان شیرینیاش رو دوست داره خرید کنم که یادم میاد دقیقن نمیدونم کجای اون خیابونه ... نزدیکیاش به فامیلمون که اونجا رو کشف کرد و شیرینیش رو اولین بار برامون آورد زنگ میزنم که بدونم دقیقن کجاست ... تلفنش جواب نمیده ... حدس میزنم سرکار جوریه که نمیتونه گوشیش رو برداره ... یکی دو تا چهارراه رو میرم و میبینم فایده نداره بیخودی دیر میشه و نمیرسم به خریدم ... دور میزنم و میرم به سمت لابلاز و کیک خوشمزهه رو میخرم ... مواد تهیه لازانیا رو هم برمیدارم و بدو بدو میرم صندوق ...قسمتی که خودمون جنسا رو اسکن میکنیم خلوت تره و میرم اون طرف ... بعد از پرداخت، عملن میدوم طرف در و ماشین و به سمت مدرسه دخترک ... حالا توی این گیر و دار یکی هم که فکر میکنه اومده تفرجگاه افتاده جلوی ماشین و داره با سرعت ۲۰ کیلومتر میره ... بگیرم لاین کناری باید بپیچم توی کوچه پس صبر میکنم تا بعد از کوچه، از شرش خلاص شم ... یه دقیقه مونده به تعطیلی مدرسه، میرسم و با خیال راحت ماشین رو پارک میکنم و میرم برای تحویل گرفتن دختری ... همینجوری که با صدای بلند سلام میکنم و خسته نباشی بهش میگم و دو سه تا بوس روی صورت برگ گلش میذارم، کیفش رو میگیرم و میپرسم که چه خبرا بوده ... گاهی هم اون پیش دستی میکنه و میگه خوب تعریف کن چیکارا کردی؟ : ) ... سوار ماشین میشیم که برخلاف همیشه براش خوراکی نخریدم ( آخه هر روز یه خوراکی میذارم روی صندلی ماشینش که تا برسیم خونه بخوره و کیف کنه) .. میگه پس خوراکیم کو؟ بهش توضیح میدم که برای خرید وسایل تولد بابا رفته بودم و نشد چیزی بگیرم و برسیم خونه از اون پیتزاهای حودم برات درست میکنم ... رسیدیم و مثل همیشه با صدای بلند میگم " مسافرا پیاده شَن " اونم بلافاصله میگه " مسافرا پیاده نَشَن" و همینجور که کیف و بقیه وسایل رو برمیدارم در سمت هانا رو هم باز میکنم و اون میپره پایین ... ازش برای بردن وسایل کمک میخوام و واضحه که کیک رو برای بردن انتخاب میکنه ... درو باز میکنم و کاپشن و شلوار مخصوص و چکمه و کلاه و دستکش رو درمیاره ... همینجور که دارم لباسا و بقیه چیزا رو توی کمد میذارم پشت هم میگم که بره دستشویی و بعدشم دست و صورتش رو بشوره ... میرم کمکش تا لباس تو خونه ش رو بپوشه و لباسای مدرسه رو میندازم توی سبد لباس چرکا ... خودمم همون مراحل رو انجام میدم بدون انداختن لباسا توی سبد ... میام براش پیتزا رو آماده میکنم و تلویزیون رو روشن میکنم تا اونو ببینه و اینو بخوره ... میرم سراغ کیفش و ظرف غذا رو درمیارم و مشقای دیروزش رو که معلم دیده و مشق امروز و نامه های مدرسه و بقیه چیزا رو درمیارم و میشینم دونه دونه میخونم ... مشقای دیروز میره توی پوشه مخصوص و مال امروز میره روی میزش که بنویسه و نامه ها هم اگر جواب دادنیه که میدم و اگر اطلاع رسانیه و باید تاریخ و روز خاصی کاری انجام بشه میذارم کنار برنامه هفتگیش و اگرنه میره توی جعبه بازیافتی ... میرم سراغ فریزر و گوشت چرخ کرده رو درمیارم و میذارم یخش آب بشه ... ظرف غذا و یه سری خرد و ریز دیگه رو میشورم و یه چای برای خودم میریزم و میذارم گرم بشه و با یکی دو تا خرما میرم سراغ کامپیوتر ... حالا این وسط شصت بار صدا میکنه که مامان این کار رو دارم و بیا اینو ببین و چیزای دیگه بماند ... بعد از چک کردن ایمیلا و سر زدن به یکی دو تا سایت میرم سراغ تهیه غذا ... با همسر جان هم یکی دو باری حرف میزنیم ... خیلی بی تفاوت انگار نه انگار که تولدشه ... خلاصه نزدیک اومدنشّ بوی غذا توی خونه پیچیده و میز هم چیده شده و کادو ها ( هانا از چند روز قبل دو سه تا نقاشی برای باباش کشیده و توی کمد من قایم کرده بود) هم آماده س ... آهنگ تولد داره پشت هم پخش میشه و مادر و دختر لباس پوشیده و آراسته نشستن منتظر آقای تولدی ... حالا هی ساعتو نگاه میکنم و بچه م هی میگه مامان من گشنمه و منم برخلاف همیشه که غذای ایشون رو زودتر میدم، میگم صبر کن با بابا بخوریم ... زنگ میزنم که کجایی میگه یه ربع دیگه میرسم ... کیک رو با فشفشه های روش ( شمع نخریده بودم) گذاشتیم روی میز ... بادکنکای تولد مبارکی هم دو طرف مبل ... هزار بار میره پشت پنجره و میگه نیامد ... خلاصه چراغ جلوی در روشن میشه و میفهمیم اومده و میدوم که فشفشه ها رو روشن کنم ... صدای اسپیکر هم بلنده ... تا در باز میشه هوار میکشیم "سورپرایز " و اوشونم با لبخند پهنی ازمون تشکر میکنه و مراسم بوس و دیدن کادو ها به جا میاد ... دخترک میدوه و با چاقو میاد توی پذیرایی ... همینجوری با آهنگ تولدت مبارک قر میریزه و چاقو رو اینور و اونور میکنه ... خوشبختانه چاقوی میوه خوریه و جای نگرانی نیست ... من و باباش هم قند توی دلمون کارامل میکنن ... کیک بریده میشه و بعد شام سرو میشه ... بعدم مراسم خوابوندن هانا خانم که با خوندن کتاب و بعدشم لالایی و گاهی این وسطا به ترک دیوار و گوشه کنار رفته پرده و لیوان آب بالای سرش و چراغ خواب و هر چیزی که فکرش رو بکنی هم میخنده ... از اون غش غش های ناب و از ته دل ... بالاخره راضی میشه و میخوابه ... بعدم خودمون دو تا چای تازه دم میریزیم و با اون کیک بهشتی میخوریم ... تولدت مبارک همسر خوب من ... همیشه سالم و خوشحال کنار من و دخترمون بمونی عزیزم ...
از این ور و اون ور
مراسم تحلیف مستر پرزیدنت رو دیدم ... چقدر صورت بشاش و خندونش به آدم آرامش میده ... چقدر حرفاش زیبا، به جا و پخته بود ... از مراسم شبش که حظ کردم ... یه مهمونی بزرگ که با همسرش، لباسای حسابی پوشیده بودن و کنار دوستدارانش که از مردم عادی هم توشون بودن میرقصیدن ... چقدر قشنگه ... مگه همچین مراسم جدی ای نمیتونه شاد باشه؟ ... من کمتر کسی رو دیدم که از حرفاش و بزرگی لذتی که توی وجود همه میریخت و انرژی ای که بین همه موج میزد، چشماش تر نشده باشه ... فقط و فقط از یه چیزی کمی واهمه دارم ... اونم بال و پر گرفتن عده ای که اینهمه سال پایین نگه داشته شدن و حالا دنیا رو مال خودشون میدونن ... من کاملن تفاوت رفتاری چندین نفری که باهاشون توی هفته پیش برخورد داشتم رو حس کردم ... به هر حال کاری ندارم چه کسی آمده و کیا دوستش دارن و کیا مخالفشن، برام این مهمه که همه دنیا روی آرامش ببینه ... امیدوارم ...
یکی از چیزایی که همیشه سعی کردیم هانا داشته باشه و روش خیلی کار کردیم اینه که قدر شناس باشه ... هم قدر چیزایی رو که داره بدونه و هم برای کارهایی که براش انجام میشه حتی اگر وظیفه طرف مقابلش باشه قدر شناسی کنه ...پریروز برای کاری که قرار بود انجام بدم، همسر جان تعطیلی داشت و پدر و دختر تا بعد از ظهر که من برسم با هم کیف کردن ... رفته بودن پارک ته کوچه و با سورتمه ( sled سورتمه میشه فکر کنم توی فارسی) روی تپه های اونجا سر خورده بودن و موقع برگشتن هم با دیدن جعبه پیتزایی که یکی از همسایه ها جلوی در گذاشته بوده ( اون روز، نوبت هفتگی آشغال بردن بود) از همسر جان میپرسه که میتونن برای ناهار پیتزا سفارش بدن که اوشونم با کمال میل قبول میکنن ( فقط من عاشق پیتزام ظاهرن نه؟ ) ... خلاصه داشتم که برمیگشتم خونه زنگ زدم ببینم چیزی لازم ندارن بخرم که گفتن برام پیتزا نگه داشتن ... گفتم پس اون ته چین نازنین رو که پختم چرا نخوردین؟ خندیدن و گفتن هوسونه بوده : ) بعد از رسیدن و میل فرمودن برشهای پیترا، رفتیم بیرون برای انجام یه سری کارا که بعدشم برسیم به عشق هانا خانم یعنی " چاکی چیز " چون از هفته قبل قولش رو داده بودیم... اون روز به قدری بهش خوش گذشت و کیف کرد که تمام مدت چشماش برق میزد ... شب موقع برگشتن چندین بار تشکر کرد که بردیمش اونجا و اینکه بهش خوش گذشته و هر بار هم ما با کلی قربون صدقه بهش گفتیم که خیلی خوشحالیم از شادی اون ... صبح طبق معمول با خوندن یه شعر آهنگین رفتم برای مدرسه بیدارش کنم ...همین که چشماش رو باز کرد، یه لبخند قشنگ صورتش رو پوشوند و گفت مامان مرسی که دیروز منو بردین چاکی چیز ... دلم آب شد براش ... محکم بغلش کردم و گفتم شمایی که دختر خوبی هستی و اینهمه قدر شناسی، لیاقت خیلی بهتر و بیشتر از این رو داری عزیز دلم ... مامان و بابا به اندازه تمام دنیا دوستت دارن و همیشه همه سعیشون رو میکنن که شما خوشحال باشی ...
امروز اومده میگه: مامان میشه یه چیزی بدی بخورم؟ میگم وا الان بهت خوراکی دادم که مادر... میگه: نه ... جز از rice krispies squares ... میگم "جز از " نه، "به جز " ... میگه خوب به جز از اون : ) ...
سواد
هانا هر روزی که مدرسه میره، یک کتاب با خودش میاره که بخونه ( یا براش بخونیم) و توی دفتر مخصوص گزارشش رو بنویسیم که چطور بوده به نظرمون و اینکه خودش خونده کتاب رو یا ما براش خوندیم ... چند شب پیش یک کتاب حسابی رو خودش به تنهایی ( البته با کمی تمرکز روی بعضی کلمات) خوند و نمیتونم بگم چقدر لذتبخش بود برام...دخترک با سواد من ... دیگه تقریبن بیشتر تابلوهای مغازه ها و جاهایی که میریم رو میخونه و بعضیاشم یه تلفظای خنده داری از توش در میاد که غش میکنیم ... تازگیا خیلی دلم میخواد یادش بدم یه خرده سفت تر باشه در برابر همبازیاش... از بس دلش میخواد با همه راه بیاد و حتی المقدور با آرامش همه کار رو انجام بده، به خودش سخت میگذره ... کلی باهاش صحبت میکنیم و هر بار با یه مهربونی خاصی میگه " آخه اون دوستمه، اشکالی نداره" ...عزیزکم ...
دیشب بعد از یه تماس تلفنی دلچسب و خوشحال کننده، رفتم سراغ کارام و همینجور با خودم ترانه ای رو که این روزا ورد زبونمه زمزمه میکردم... همسرجان که از اون اتاق صدای منو شنیده بود با لبخند اومده سراغم و به سبک نوار قصه علیمردان خان میگه " کبکش خروس میخونه عباسقلی خان ... اسم آقازاده ش علیمردان خان " ...میگه خیلی خوشحالی نه؟... منم خندیدم و گفتم چرا که نه و بقیه ترانه رو ادامه دادم ... منتظرم شدیدن : ) ...
تنبلی بسه ...
از هانا خانم بگم که حرفا و سوالاتش هوش از سرم میپرونه و گاهی فکر میکنم چقدر باید دامنه اطلاعاتم رو گسترش بدم برای جوابای صحیح و در عین حال قابل درک برای بچه ای توی این سن و سال ... عزیزکم دیگه حسابی داره با سواد میشه و دستخط و نوشتنش هم پیشرفت کرده ...معمولن روزی حداقل یک کتاب رو براش میخونم و سعی میکنم اگر کتاب سخت تریه که خودش نمیتونه لغات رو بخونه، کلمات آسونش رو ازش بپرسم... دائم تمرین میکنه و هیجی کردن رو یاد میگیره و بیشتر وقتا هم برای هر کلمه ای یه هم قافیه پیدا میکنه ... مثلن میگه cat and hat با هم رایم میکنه ( هم قافیه هستن) ...نقاشیای خیلی قشنگی میکشه و معمولن با دیدن یه کارتون یا فیلم کودکان، شروع میکنه به کشیدن شخصیتاشون...توی بیشتر نقاشیا و بازیاش و حتی چیدن عروسکاش، همه اعضای خانواده هستن ... یعنی اگر داره با اسباش بازی میکنه یکیشون بابای خانواده اس و یکی مادر و دو تا هم بچه ...خیلی به مسائل علمی علاقه داره و همینجوری سرسری از روی مطالب کتاب نمیگذره .... یه سری کتاب براش خریدیم که یه معلم مدرسه با اتوبوس مدرسه که جادوییه همراه بچه ها سفرهای علمی میکنن و مثلن مثل یه قطره بارون میشن و همه مراحل از دریا تا اون بالا و برعکس رو خیلی قشنگ توضیح میده ( کارتون این کتابا رو هم دیدم که نشون میدن ) ...حرف زدنش هم پخته تر شده و با فکر صحبت میکنه ... یه بار داشتیم با هم تلویزیون میدیدیم و برنامه راجع به حیوونای محتلف بود که یهو رسید به آفتاب پرست... من که هر چی فکر کردم اسمش به انگلیسی یادم نمیامد، از هانا پرسیدم اسم این حیوون به انگلیسی چی میشد دخترم؟ اونم یه خرده فکر کرد و با یه قیافه حق به جانب در حالی که انگشتاش رو جلوی صورتش پیچ و تاب میداد گفت: همین دیگه، منو هی میبری ایران، منم انگلیسی یادم میره!!!! واااااای اینقدر بوسیدمش و نوک انگشتاش رو گاز گاز کردم که دلم راضی بشه ... خیلی سعی میکنه فارسیش رو همونجور خوب حفظ کنه و بعضی لغات رو فکر میکنه تا معادل فارسی براش پیدا کنه و بگه و وسط هیجان و تلاش یه چیزایی میپرونه که بساط خنده چندین دقیقه ای برامون فراهم میشه ... مثلن یه روز به همسر جان میگه بابا با این کاغذا برای من نمکدون درست میکنی؟ اون طفلک هم کلی فکر کرد و ۱۸۴ تا به کاغذ بیچاره زد اما نشد که نشد. عاقبت گفت بابا جون یادم نمیاد . اوشون هم گفت خوب پس برام "شوفاژ" درست کن!!! من و همسر جان هی به هم نگاه کردیم که شوفاژ دیگه این از کجا آورده؟ با هم یکصدا پرسیدیم شوفاژ؟ گفت بله دیگه همون که شبا بیداره، همون که میشه bat ... حالا مگه من میتونم جلوی خنده ام رو بگیرم؟ گفتم آهان " خفاش" میخوای؟ ... یه بارم بعد از دیدن فیلم "دزد عروسکها" و در حال عوض کردن لباساش، بهش میگم فسقلی اینقدر وول نخور تند و تند بپوش تا سرما نخوردی. برگشته میشه " فیتیلا خیال کردی" منم هی عین این تستای چند جوابی دارم نزدیک ترین لعاتی که به نظرم میرسه با "فیتیلا" جا به جا میکنم که بفهمم در افشانی خانم چه معنی میده که یادم اومد از کلمات قصار آقای گنجو خانه که میگه " فوتینا، خیال کردی" ... از زور خنده لباس پوشیدن و همه رو ول کردم ولو شدم روی زمین و اونم از مدل خنده من بیشتر از خودم میخندید و هیچ کدوم نمیتونستیم از جامون بلند بشیم ...
چند وقتیه میخواستم مطلبی رو اینجا بنویسم که به دلیل بی خبر بودن برادرم از موضوع و اینکه به خاطر امتحاناتش و بعد هم مراسم فارغ التحصیلیش، با مشورت با مامان و بابا صلاح دونستیم که تا بعد از جشنش چیزی ندونه، راجع بهش ننوشتم... بعد از رفتنمون به ایران اتفاقی در حد فاجعه برای خانواده مادریم افتاد که خیلی دردناک بود ... من دو تا دایی دارم که ار بچگی به خاطر فاصله کم سنی خیلی با هم اخت و صمیمی هستیم ... یعنی بچگیهای من پر از خاطرات شاد با اونا بودنه ... بزرگتر شدنم ، مهمونیا، شادیا و همه و همه با حضورشون برام پر رنگ تر و زیباتره ... اما امسال دایی جوونم به خاطر سانحه رانندگی از پیش ما رفت ... از عمق درد و غصه ام توی اون روزا و حتی همین الان که دارم مینوسم هر چی بگم کمه ... خیلی وقتا سعی میکنم بهش فکر نکنم تا بتونم این بغض رو قورت بدم ... هر چی تعریف میکنم، هر چی میخوام بگم بالاخره یه رد پایی از اون عزیز مهربونم هم توش هست ... هر وقت خوابش رو میدیدم، امکان نداشت اتفاق بسیار خوبی برام نیوفته، همیشه به شوخی بهم میگفت نذر من کن تا خبرای خوب بشنوی و منم میگفتم دایی محسن به خدا اگر اونی که میخوام بشه حتمن یه چیز خوب برات میخرم ... اونم دستاش رو میکوبید به هم و میگفت آخ جون از این به بعد هر شب میام به خوابت ... اصلن چه طوره یه پول پیش بگیرم و قسطی بیام تو خوابت ... اینقدر شوخ و سرزنده و مهربون بود که باورم نمیشه دیگه صدای خنده های بلندش رو نمیشنوم ... دیگه توی مهمونیا کی مجلس رو گرم میکنه نمیدونم ... طفلک مامان خیلی براش ضربه سختی بود ... حتی برای بابا هم بسیار سخته از بس به هم علاقه داشتن ... شما رو به هر چی براتون مهمه قسم موقعی که خواب آلود هستین رانندگی نکنین ... دایی کنار دست راننده ای بود که فقط یک لحظه چشماش رو بسته و بعد هم ماشین چپ شده و طرف شاگرد اومده روی زمین و در جا ... تموم ... راننده و طرف دیگه ماشین سالمه ... اینجور مواقع برای همه صبر میخوام ... هیچ چیز دیگه ای جای بابا رو برای اون دو تا بچه که یکیشون تازه امسال رفت اول دبستان نمیگیره ... برای همسر جوونش خیلی غصه خوردم ... طفلک آب شد ... خدایا صبر بده ...
یه چیز دیگه هم بگم و برم ... من فقط یه عمه دارم ... همون یه دونه رو هم اندازه دنیا دوست دارم از بس که مهربون،باسواد، خاکی، فهمیده و در یک کلام گله ... الان خودم عمه دو تا عروسک و عسل قشنگ و خوشمزه ام ... هیچوقت فکر نمیکردم دلم برای عکس یه نفر هم اینقدر تنگ بشه ... اما باور کنید از اون ته دلم دوستشون دارم ... صدای نفس و آقوم کردن رایان همچین دلم رو ناز میکنه ... شیرین زبونیای هلیا اینقدر برام شنیدنی و خوشاینده که میخوام از راه دور گازش بگیرم ... یعنی اونا هم همینقدری که من دوستشون دارم، دوستم دارن؟ ... یعنی منم عمه خوبیم براشون؟ ... خدا همه بچه ها رو برای مادر و پدراشون و برعکس حفظ کنه ... آمین ....
شبشیدهای من
چند روز پیش دوازدهمین سال نامزدی من و همسرجان بود ... چه حس عجیبیه فکر کردن به اون شبنم اون روزا که ۲۰ ساله بود و بی توقف میون بازوهای همسرش میرقصید و پایکوبی میکرد .... چقدر تک تک سالهای بزرگ شدنمون رو دوست دارم ... عزیز دلم مثل اون آهنگی که دوست داریم برات میگم " با تو انگار تو بهشتم ... با تو پر شهامتم من" ... مبارکه ...
سانازی ...نانازی ... تولدت مبارک خوب من ... از ته دلم آرزو میکنم همیشه احساس خوشبختی توی دلت موج بزنه که بهترین آرزو خوشبختیه ...
برگشتیم
یه چیز دیگه هم بگم و برم ... توی فرودگاه موقع برگشتن اینقدر اذیتمون کردن که دیگه گریه م گرفته بود ... به خاطر اون اعتصاب بانگوک و برنامه هاشون، مسافرا رو فرستاده بودن با پروازای دیگه که نتیجه این شده بود که، صندلیهای رزرو شده ما یهو شده بود مال نور چشمیا... من و هانا و همسر جان سه صندلی مختلف در سه جای مختلف بهمون داده بودن ... هر چی هم میگیم آخه این بچه ۵ ساله چجوری باید تنهایی کنار یه آدم غریبه بشینه میگه: همینه که هست ناراحتی جاتو میدیم یکی دیگه الان مسافرایی هستن که جا ندارن... میگیم شما اجازه همچین کاری نداری، مگه میتونی صندلی ما رو که پولشو دادیم برداری بدی به یکی دیگه؟ میگه همینه که هست و میذاره میره ... توی گرفتن بار هم اینقدر استرس به آدم وارد میکنن که قدرت تصمیم گیری رو ازمون میگیرن ... الکی الکی ۲۰۰ دلار اضافه بار دادیم در صورتی که اگر اجازه میداد با آرامش فکر کنیم میتونستیم اضافیهای چمدونا رو توی یکی بریزیم و اون کوچولوهه که خیلی هم سبک بود رو با خودمون ببریم داخل هواپیما ... توی صف سوار شدن به هواپیما هم ازشون میپرسیم که ما بچه داریم کجا بایستیم که زودتر بریم تو؟ با تمسخر میگه از این خبرا نیست ... اما همین پرواز همینکه پاتو میذاری داخل هواپیما دنیا عوض میشه ... همه لبخند میزنن ... همه چیز به سادگی با صحبت با یه مهماندار خوشرو حل میشه ... از دوبی به تورنتو هم که عالی بود ... پرواز به غایت راحت و مطلوب ... اینجا هم توی فرودگاه رفتیم که تاکسی بگیریم، یکی داخل سالن آمد جلو و گفت که ۷۵ دلار میشه و ما که دنبالش رفتیم یه مامور با بیسیم اومد و گفت که کمکی میتونه بهمون بکنه یا نه که گفتیم داریم میریم سوار تاکسی بشیم و به آقاهه اشاره کردیم که داشت جلوتر میرفت ... گفت اونا تاکسیهای رسمی و قانونی نیستن و گفت دنبال من بیایین تا راه رو نشونتون بدم و در همین حین به من گفت که شما حواست به دختر کوچولوت باشه و خودش شروع کرد به هل دادن چرخ دستی من ... هر بار که تشکر میکردم از زحمتی که داره میکشه گفت اصلن خودتو ناراحت نکن من وظیفه مو انجام میدم ... ما رو رسوند به تاکسیهای اصلی و خودش با بیسیم تقاضای یک تاکسی "ون" کرد برامون چون تعداد چمدونا زیاد بود و گفت که محل استقرار تاکسیا اینجاس و هیچ جایی داخل فرودگاه نیستن و ازمون تشکر کرد که با اون تاکسی قلابیه نرفتیم چون اونا مسئولیت دارن که جلوی تاکسی الکیا رو بگیرن ... بعدن راننده توی راه بهمون گفت که چون اون تاکسی قلابیا بیمه ندارن اگر اتفاقی بیوفته ، مثلن تصادف کنه هیچ غرامتی نمیده و در نتیجه فرودگاه رو "سو" میکنن که جلوی همچین افرادی رو نمیگیره ... اینم یه خوشامدگویی فرد اعلا از کشور قانونمند و پر از آرامش کانادا ... کلی احساس خوبی کردم که حواسشون به همچین چیزایی هم هست ... راستی همه چیز گفتم ، اینم بگم که بی انصافی نکرده باشم ... مامورای چک پاسپورت که پاسدار بودن بسیار مودب و خوش برخورد بودن برخلاف نیروی انت ظامی که با ده من عسل هم نمیشد خوردشون و وقتی باهاشون حرف میزدی انگار پشه داره ویز ویز میکنه و حتی یه نیم نگاه هم نمیکردن بهت ...
...
موقع برگشتن توی جاده نم بارون قشنگی میزد که هم باعث میشد کندتر حرکت کنیم و هم فضا رو رویایی کرده بود ... صدای احسان هم از ضبط ماشین پخش میشد و دلم رو نوازش میکرد... جای همسر جان رو حسابی و توی هر گوشه و کناری خالی کردیم...تولد امیررضا رو از جایی بهش تبریک گفتم که حسابی ازش خاطره های قشنگ داریم..
موقع رفتن، برای خوردن صبحانه، رستوران آبی نگه داشتیم و بعد از خوردن نیمرو و بعدشم چای، رفتم که دستای هانا رو بشورم...همینجور که از کنار دیوار راه میرفتیم و دست هانا هم توی دستم بود صدای یه ماشین رو شنیدم و حدس زدم که میخواد پارک کنه ... مثل همیشه که صبر میکنم تا ببینم کجا میخواد بایسته، وایستادیم... اون ماشین با سرعت اومد و دقیقن با فاصله دو سه متر از ما گرمبی خورد به دیوار و ایستاد ... شیشه های چراغش و خرده ریزاش پرید طرف ما ... من که هاج و واج نگاه میکردم و اصلن قدرت حرکت نداشتم ... اگر اون یک لحظه رو صبر نمیکردم، اگر یه خرده جلوتر بودیم، اگر هانا دقیقن کنار من راه نمیرفت نمیدونم چه فاجعه ای میشد ... یعنی مطمئنن قلم پاهای من که خرد میشد و بچه ام هم بین من و ماشین و دیوار ... نمیدونم چرا یه خرده سرعتش رو کم نکرد کسی که میخواست بیاد برای رستوران روی اون سنگریزه ها بایسته ... یه خرده بی دقتی و حواس پرتی فاجعه ای میسازه که قابل جبران نیست ... خلاصه که خدا رحم کرد ...
فرحناز جونم ممنون برای زحمتایی که با همسر گلت میکشین و هوای همسر جان منو دارین ... هر روز که زنگ میزنه برام تعریف میکنه از محبتاتون ... گلدونه جونم یه عالمه از شما ومحمد جون هم یه دنیا ممنون ...دلم برای هر دو تون یه ریزه شده ... سانازییییییییییی دلم کلی برای گپ زدن باهات تنگه ...همسر جان تو خودت خوب میدونی که توی دلم چه خبره نه؟ دلم اون بغل مهربونت رو میخواد عزیزکم ...
بعد از مدتها
تبلیغ
دیگه چیزی به پروازمون نمونده ... هانا که توی پوستش نمیگنجه ... هر دقیقه میگه نمیشد بلیط رو به جای فلان روز و ساعت برای الان میگرفتی؟ ... منم با خنده میگم مامان جون بلیط اتوبوس که نیست هر دقیقه بخوای بری سوار شی یا تصمیمت رو عوض کنی : )
اینم آقای رایان گل گلاب و عسل دل عمه ... قربونت برم که هنوز ندیده عاشقتم ....
سفر
دیروز یکسال شد که این خونه رو داریم ... چه روزای شلوغی بودن ... تمیزی و خرید و هیجان ... خستگی و خوشحالی ... شوق و ذوق و هزار تا فکرای جورواجور ... خونه خوشگلمون مرسی که مال ما شدی : ) ...
فردا دوباره عمه میشم ... عمه یه آقا پسر خوشمزه مثل خواهرش ... عسلی حسابی به خودت برس تا عمه ببیندت و بغلت کنه و کیف وجودت رو ببره ... یه مدت دیگه هم جشن فارق التحصیلی برادرمه ... یادته اولین سالی که اومدی بابا به شوخی بهت میگفت "آقای دکتر پس گوشیت کو؟" ... حالا آقای دکتر خسته نباشی عزیزکم ...
گفتم بیام و بگم که خدا رو شکر بهترم و خبرای خوب دیگه رو هم به اطلاع برسونم و از همه همه دوستای خوبم تشکر کنم ... مرسی برای همه مهربونیاتون ... مامان و بابای گلم میدونم که اینجا رو نمیخونین اما به خاطر دل خودم میگم که یه دنیا ازتون ممنونم برای پشتیبانی همیشگیتون ...
غیبت کبری
توی این مدت به این نتیجه رسیدم که هیچ چیزی بی علت نیست ... درسته از اون جراحی خوشحال نبودم و کلی غصه خوردم، اما عوضش فهمیدم چه گنج بزرگی دارم توی زندگیم که با هیچ چیز دیگه ای عوضش نمیکنم ...همسری که عشق زندگیمه و با توجهش و محبتاش، تحمل درد و ناراحتی این پروسه رو برام کمتر و راحت تر کرد و آنچنان با دقت و وسواس بهم رسیدگی کرد، که خدا روشکر خیلی زودتر از اونی که فکر میکردم سرپا شدم... دختری به پاکی و عزیزی وجود نازنینش که انرژی و انگیزه زندگیمه و توی این مدت به شدت رفتار عاقلانه ای از خودش نشون داد که همه دلم از شادیش به جنب و جوش افتاد ... خانواده ای که همیشه از عشقشون دلم گرم و قرصه و با پیگیریا و تماسای هر روزه و هر ساعته شون ازم پشتیبانی کردن ... دوستایی که هیچ جای خالی ای از لطف و محبت و مهربونی توی قلبم باقی نذاشتن ... به خاطر همه شون از خدا ممنونم ... خدا جون درسته اون چند روز کلی ازت گله کردم اما خودت خوب میدونی همیشه شبنم دستاش به طرف خودته ...
شلوغ پلوغ
چند روز پیش داشتم با مامان اینا صحبت میکردم که هانا اومد و اجازه گرفت که بره حیاط پشتی و منم رفتم توی اتاق خودمون روی تخت که به حیاط دید کافی داره نشستم ایشونم زودی برگشت توی خونه ... اون ابر و اسکاچی رو که برای وسایل توی حیاط گذاشتم رو با خودش آورده بود و ازم پرسید که اشکالی نداره که اینو آورده و منم گفتم که نه چه اشکالی داره اما جاش توی حیاطه ... بعد از تموم شدن حرفام اومدم به هانا سر بزنم که دیدم چشمتون روز بد نبینه از در اتاق که میایی بیرون بوی مایع ظرفشویی میاد ... رفتم میبینم که کف آشپزخونه رو مایع ریخته و دو تا اسکاچها رو ( یکی مال حیاط و اون یکی مال آشپزخونه) گذاشته زیر پاش و داره اسکیت میکنه ... بهش میگم این چه کاریه؟ میگه توی تلویزیون داشتن اسکی روی یخ میکردن و منم خواستم همون کار رو بکنم ... هم خنده ام گرفته بود از فکرش و کارش و هم عصبانی بودم از اینکه چجوری باید تمیز کنم این مایع غلیظ و چسبنده رو با در نظر گرفتن این مسئله که اینجا کف آشپزخونه و حموم و دستشویی چاهک نداره ... یه اخم اساسی بهش کردم و گفتم اصلن از این کارت خوشم نیومد و شروع کردم به تمیزی... یه بار با دستمال خیس خیس که دو سه دفعه نزدیک بود پخش زمین بشم اینقدر که لیز شده بود... دو سه بار با دستمال خشک ... دوباره با دستمال نمدار و آخرشم با ماپ ... این بین هم از دیدن تلاش من و شنیدن غرغرهای زیر لبیم گریه اش گرفت و زد زیر گریه ... از اون گریه هایی که دل آدم کباب میشه اما به روی خودم نیاوردم... گفتم باید بدونی که کار بدی کردی و چقدر خطرناک بوده چون هم ممکن بود خودت با مغز بیایی روی زمین و هم من...بعدشم که اینهمه کار برای من تراشیدی... گفت ببخشید اشتباه کردم ... گفتم خوبه که میدونی اشتباه کردی و معذرت میخوای اما این نمیشه که هر کاری بکنی و بعدش با یه معذرت خواهی تموم بشه... بعضی کارا با معذرت خواهی درست نمیشه... با گریه رفته از توی اتاق عکس من و خودش رو که توی بغلمه و هر دو با لبخندی به پهنای صورت به دوربین نگاه میکنیم رو آورده و میگه " فقط اینو آوردم که ببینی وقتی میخندی چقدر خوشگل میشی... قیافه ات وقتی میخندی یادت بیاد!!!" وااااااااای ته دلم قندی بود که با شیرین زبونیا و دل به دست آوردنش آب میشد ... بوسش کردم و گفتم این بار اشکالی نداره اما خواهش میکنم دیگه از این کارای خطرناک و پر دردسر نکن باشه؟ ... راضی خندید و بغلش کردم ... همچین سرش رو فرو کرد توی بغلم و نفس عمیق کشید که همه وجودم آب شد ... چند بار بوسیدمش و همونجوری توی بغلم رفتیم نشستیم روی کاناپه ...
همچنان هر قاصدکی که میبینه میگیره و برای زودتر اومدن مامانا اینا آرزو میکنه و فوت میکنه ... هر هواپیمایی توی آسمون میبینه میپرسه که این دیگه مامانا اینا رو آورده یا نه ... هر بار تلفنی ازشون سوال میکنه که فردا میان یا نه ... دوست خوبم داشت میرفت ایران و یه سی دی از چند ماه اخیر خودمون رایت کردم و لطف کرد و برد ... مامان میگه باورت میشه روزی حداقل یه بار نگاهش میکنم؟ ...
اینم بگم و برم ... هوا اینقدر عالیه که نمیشه وصفش کرد ... آفتاب به نهایت درخشنده و نسیم خنک به نهایت لطیف ... اینا رو با چاشنی صدای جیرجیرکها که در طول روز هم شنیده میشن تصور کنین ... اونوقت هوای دل انگیز شبها رو با باد ملایم و خنکی دلپذیر و وسعت زیبایی شب و صدای خوش جیرجیرکها رو هم در ادامه اش به اون تصویر اولی اضافه کنین ... شبها پنجره اتاق رو باز میذاریم و میریم زیر پتو ... دمدمای صبح که قشنگ خنک میشه پرده رو میندازیم که جلوی باد رو بگیره اما خنکیش رو نه ... اما هفته گذشته یه پرنده خودشیفته نمیدونم از کجا سر و کله اش پیدا شده بود که سر صبحی میزد زیر آواز... فکر کنم تازه بالغ بود و صداش همچین خروسکی ... ای خدا همچین ته دلم بهش بد و بیراه میگفتم که اگر در طول این یک هفته که دیگه اثری ازش نیست، شکوفا نشده باشه و کاملن بالغ نشده باشه، حتمن به مرگ ناگهانی دچار شده : ) ...
از هانا ...
یه مدته هر حرفی از دهن ما درمیاد و به هر بهانه ای سراغ "مامانا و بابا فرخ" رو ازمون میگیره ... هر دفعه هم باهاشون حرف میزنیم از مامانم میپرسه دیگه فردا میایین؟ و اونم طفلک بغضش رو قورت میده و میگه شما دعا کن من زودی ویزا بگیرم و بیام ... به من میگه شاینا خیلی luky هست. میگم چرا دخترم؟ میگه آخه هم مامان بزرگش پیششه، هم بابابزرگش... دلم آب شد براش طفلکمو ...آخ روضه میخونه برامون ... دیشب خونه دوستم بودیم و با آیلین مشغول بازی بودن که دید پسر عمه اش که یه آقای ۲۸ ساله اس داره سلام علیک میکنه ... اول که خودش رو کلی برای اون لوس کرده و اونم که عاشق هاناس یه دنیا نازش کرده و بوسش کرده ... بعدش هم اومده میگه مامان پس چرا فمیلیه ما اینجا نیست؟ چرا اینقدر کازین آیلین بزرگه؟ ... گفتم خانواده ما هم یواش یواش همه شون میان نگران نباش ... دیروز صبح هم برنامه عموش رو توی تلویزیون دیده و میگه آخ بابا نمی دونی من چقدر دلم برای عمو فرهاد تنگ شده !! بازم بگم یا اشکتون در اومد؟ : )
تولدانه
...
توی این دو سه هفته، دو تا بسته پستی و یک خبر خوب حسابی زنگ تفریحی بوده برامون... اولین بسته که دوست خوبم برای خود خودم فرستاده بود و اینقدر کادوهاش بهم مزه داد که همون لحظه بهش تلفن کردم و بابت دونه دونه شون تشکر کردم... دومیش هم برای هانا خانم و حتی به اسم خودشون از طرف عمه جونم رسید که یه عالمه خوشحالش کرد... سومیش هم یه تلفن خوب که پدر همسر جان زدن و یه بار بزرگ از روی دوشمون برداشته شد...
هفته پیش هانا رو بردم یه پارک آبی که نزدیک خونه مونه. منظورم اون پارکاییه که توش چند تا وسیله آب افشان هم هست که بچه ها در عین حال که از وسایل دیگه مثل تاب و سرسره و غیره استفاده میکنن، میتونن مایو به تن با این آبهای فواره ای و آبشاری و افشان هم بازی کنن. پارک تازه بازسازی شده و همه چیزش نو هستش. آفتابی بود به پهنای آسمون و تیز. یه یکساعتی که بازی کرد دیدم صدای رعد و برق میاد و این درحالی بود که همچنان آفتابی بود. نگاهم افتاد به به گوشه از آسمون که ابرای خاکستری داشت و دقت کردم دیدم بله صدا از خود اونجاس. رفتم به هانا میگم بدو تا بارون نگرفته بریم تو ماشین. تا وسایل رو برم بردارم و اوشون هم دور آخر بازیش رو انجام بده، جناب ابر نزدیک شده و باد وزیدن گرفت. دیگه زودی حوله اش رو تنش کردم و دویدیم توی ماشین. همچین که در رو بستم و استارت زدم که بریم یک بارونی گرفت که انگار نه انگار تا یک دقیقه پیش آفتاب بوده ... به فاصله یک ربع هم دوباره هوا خوب شد. خلاصه که آسمون شوخیش گرفته : )