به دنبال داماد

امروز هوا به خرده قر و قاطي بود، براي همين ساعت ناهار رفتم دنبال دختركام و با هم ناهار خورديم...بعد كه برگشتيم خونه ليانا شروع كرد به حرف زدن راجع به چيزاي مختلف...تا اينكه رسيد به موضوع عروسي...از من پرسيد من فكر كنم ميتونم با بابا فرخ (باباي من) عروسي كنم و يه لبخند به پهناي صورتش زد ....من غش كرده بودم از خنده ...يه بوس محكم كردمش و گفتم آخه بابا فرخ بابابزرگته نميشه كه آدم با بابابزرگش عروسي كنه ...يه نگاه پرسش باري كرد و گفت آخه من دوسش دارم ...بعد يه خرده فكر كرد و گفت خوب با بابا عروسي ميكنم ya I'm gonna marry Baba ...گفتم نميشه  مامان قشنگم بابا با من يعني مأمان شما عروسي كرده ...صورتش آويزون شد و گفت awwww who I'm gonna marry then ...حالا سخت مشغول يافتن جناب آقاي داماديم ... البته چندتا كانديد ديگه هم تو دور و أطراف داره تا ببينيم چي ميشه ..

دلتنگ وبلاگم هستم ... دوباره شروع ميكنم

چند روز پيش با دوستان حرف وبلاگامون و اينكه چقدر دلمون برأي نوشتن دوباره تنگ شده حرف ميزديم... خيلي دلم ميخواد دوباره شروع كنم به نوشتن... به زودي يا اينجا يا توي اينستاگرام به اسم همينجا مينوسيم... قول ميدم...قول شبنمي

تابستان خود را چگونه گذراندید

دخترک کوچولوی من دو روز دیگه ۱۰ ماهه میشه ... کاراش اینقدر شیرین و لذتبخشه که با همه وجودم جذبشون میکنم که حتی یک ذره ش رو از دست ندم ... کم کم دارم آماده برگشت به کار میشم و نگرانی از نگهداری فسقلکم داره بدجوری اذیتم میکنه ... دو سه جا در نظر گرفتم که اگر مجبور بشم و تا اون موقع مامان نرسن بذارمش تا وقتی که مامانا بیاد و دخملک راحت باشه ... یه ریز برامون زبون میریزه ... صبحها که بیدار میشه یه "مامان" مخصوص خودش با اون لحن خاص که قسمت دوم رو یه خرده میکشه میگه و من میگم جون مامان... گل از گلش میشکفه که شنیدم و دارم جواب میدم ... میرم سمت اتاقش و تختش و میگم چی دخترم؟ سرش رو به چپ و راست تکون میده و به حال دلضعف آوری تند و تند میگه : من من من ... به به ... من من ... به به ... بغلش میکنم و دو سه تا بوس جانانه از اون صورت برگ گلش میکنم و میگم چشم الان برای خوشگلم صبحانه آماده میکنم و اونم کیف میکنه که مامانش حرفش و منظورشو فهمیده ... دیگه اینکه هانا و بابا و مامانا و بابا خ ( فرخ بابای من)  و دای دای ( دایی) رو خیلی قشنگ میگه ... باد باد ( یعنی باد میاد) ... دِدِ ( بِده)  از چیزایی هستن که به وضوح بیان میکنه ... کلی هم با شاره و کلی حرف و صدای دیگه حالیمون میکنه که خیلی خوردنی میشه ... خیلی قرتی تشریف دارن و تا یه موزیک میشنون زودی شروع به تکون دادن اعضای بدن و تکون دادن سر و دست و قر ریختن میکنه ... اگر قراره به چیزی دست نزنه انگشت اشاره ش رو به چپ و راست تکون میده و میگه " نه نه نه " و پشتش هم یه چند تایی " اُ اُ " ردیف میکنه و عقب گرد میکنه و یه نگاهی هم میکنه که دیدی دست نزدم؟ چند باری هم دستش رو تا دم وسیله مربوطه ممنوعه میبره و میاره عقب : ) ... خلاصه که عشق میرسونه بهمون دنیا دنیا ...

هانا عشق مامانش هم امسال کلاس چهارمی شده و خودش خیلی خوشحاله ... پارسال از همه سه سال قبلیش بیشتر تقدیر نامه گرفت و کارنامه ش هم محشر بود ... من بیشتر از اینکه مدرسه ش و معلماش رو دوست داره خوشحالم و خوب طبیعتن از نمره ها و تقدیرنامه ها هم غرق غرور و شادی میشم ... قرار امسال اینه که صبحها خودش همه کاراش رو بکنه و من فقط صبحانه ش رو آماده میکنم و موهاش رو میبندم ... زیبای من هر روز بزرگتر و خواستنی تر میشه برامون ... یه علامت قد داره کنار چهاچوب در اتاقش ... هر سه چهار ماه یکبار میره و قدش رو با قبلیا مقایسه میکنه ... باورم نمیشه وقتی تفاوتش رو با همین روزای دو سال پیش میبینم ... عزیز دل مامان امیدوارم سلامت و موفق باشی همیشه ...

از خودمونم بگم که همسر جان کورسهای تکمیلی مربوط به رشته خودش رو داره میگذرونه با نمره های عالی که باعث خوشحالی و افتخاره ... حسابی مشغول کاره تا جایی که گاهی بهش میگم بابا جان کوتاه بیا ... همچنان مهربونترین همسر و پدر دنیاست ... خدا برای ما سلامت نگهش داره ... خودمم از صبح سرگرم جوجه هام هستم ... تابستون خیلی خوبی داشتیم ... تقریبن هر هفته واندرلند و جاهای گردشی دیگه رو رفتیم ... سه هفته برادرم و خانواده ش پیشمون بودن که مثل برق و باد گذشت اما بسیار عالی بود ... هر بار صورت مردونه جذابش رو میبوسیدم همرا باهاش صدبار بوش میکردم که توی ریه هام پر بشه از عشقش ... خانم و بچه هاش هم که یه تکه ماه هستن ... از زبون ریختن پسر چهار ساله ش بگیر تا دلبریای دخملک خوشگل و خوش زبونش و مهربونیای همسر گلش ... یه سفر نیاگارا و آمریکا هم داشتیم که بسیار خوش گذشت و چسبید ... از پارتیای دوستای گل و رستوران ایرانی با موسیقی زنده و تولدای بچه ها یکی پس از دیگری  مهمونی به سبک پیک نیک در حیاط پشتی که خیلی عالی بودن هم که غافل نبودیم ... خلاصه که خدا رو شکر تابستون خوبی بود ...

راستی لیانای من دو تا دندون جلویی پایینش با هم اواخر آگست دراومد ... وقتی میخنده و خصوصن وقتی لوسی میخنده و دماغشو جمع میکنه اون دو تا نیش دندون هم میوفته بیرون ... دلم میخواد روزی صد هزار بار بوسش کنم ... الان چند روزیه که یک کم ابریزش بینی داره و از دیروزم تب داره ... برای امروز وقت دکتر گرفتم که ببیندش ... امیدوارم چیز خاصی نباشه و ویروس محترم با زبون خوش تشریفش رو ببره از تن بچه م بیرون ...

درباره کد دار کردن وبلاگ هم فعلن با خودم به توافق نرسیدم و همینجوری مینویسم ... همه تلاشم رو میکنم که حداقل ماهی یکبار رو بیام و وبلاگ رو به روز کنم ... از همه دوستای گلی که اینهمه منو شرمنده کردن و بهم محبت داشتن یه عالمه ممنونم ... شاد شاد شاد باشید ...

* مخاطب خاص : آخه عزیز دلم من که آدرس جدیدت رو ندارم چجوری جواب بدم بهت : )

ما برگشتیم

خوب از کجا شروع کنم رو خودمم نمیدونم ... همینجوری شروع میکنم به تعریف تا ببینم چجوری میشه ...

اول اینکه درسم تموم شد و طی یک مراسم با شکوه مدرکم رو دادن ... مامان اینجا بودن و با فرشید و هانا اومدن توی سالنی که دعوت کرده بودن ... یک اقایی برای اعلام ورود فارغ التحصیلا با اسکاتیش پایپ مینواخت و ما هم پشت سرش وارد سالن شدیم ... بعد از خوش آمد گویی و سخنرانیها دونه دونه به ترتیب حروف الفبا صدامون کردن و مدرکمون رو دادن ... بعدم یک دفتر بزرگی رو باید امضا میکردیم که یعنی مدرک تحویل گرفته شد ... بعدم کلی عکس و فیلم و ذوق ... همه مدارک که تحویل داده شد راهنماییمون کردن به یه سالن دیگه برای پذیرایی ... با همه همکلاسیا و استادا عکس گرفتیم و تبریک گفتیم و تبریک شنیدیم ... به همسر جان میگفتم اصلن باورم نمیشه که دیگه کلاس ندارم و میتونم شبا زودتر از ساعت دو و سه بخوابم ... دیگه امتحان ندارم و حتی ساعت ناهارم رو سر کار مجبور نیستم بشینم نوشته هام رو مرور کنم ... تازه نمره هام و وقتی با مدرکم تحویل دادن به خودم یه خسته نباشی بلند گفتم ... هانا رو صدا کردم و نشونش دادم ... گفتم من با داشتن شوهر و بچه و کار نمره هام همه اِی پلاس هستن از شما هم توقع دارم همه تلاشت رو بکنی که خوب درس بخونی ... اونم گفت مامان من که همه نمره هام خوبن ... گفتم بله من دارم میگم برای اینکه همیشه بدونی باید بیشتر و بیشتر سعی بکنی برای بهتر شدن ...

دوم اینکه دختر عسل من کلاس دوم رو با نمره های عالی تموم کرد و کلی هم تقدیرنامه برای نمره هاش و کارهای گروهیش و اخلاقش و موزیک دریافت کرد و حستگی من رو حسابی در کرد ... امسال هم کلاس سومه و یک معلم بسیار عالی داره که من عاشقشم ... سحت گیر و مرتب و مهربون ... از همون اول سال با همه اتمام حجت کرد که من کار زیاد میدم بهشون ( در مقایسه با بقیه البته وگرنه که هنوزم با ماها و مشقایی که نوشتیم یک سال نوری فاصله دارن) و توقع دارم توی خونه هم همکاری کنید. یک تست ریاضی مهم هم دارن که داره آماده شون میکنه که سراسری برگزار میشه ... عروسک منم نهایت تلاشش رو میکنه و میبینم که به خوبی از پس استدلال کردن مسایلش برمیاد ... دیگه اینکه بزرگ شدنش رو توی رفتارش و ظاهرش و بازیاش کاملن میبینم ... اینکه هنوز دختر قدرشناس و مسوولیه منو یه دنیا خوشحال میکنه ... اینکه درک میکنه موقعیت رو و  بعد سنجیده حرف میزنه ... اینکه هنوزم موقع خواب میبوسه ماها رو  و به من که براش ارزوی خوب خوابیدن و دیدن خوابای رنگی میکنم لبحند میزنه و میگه شما هم همینطور و دستمون رو محکم توی بغلش میگیره تا خوابش ببره اون ته ته دلم رو لبریز از عشق میکنه ... هنوز البته بچگیش رو داره و گاهی جیغ گوش خراش بنده رو درمیاره ها ... که بابا جون آخه یه کاری رو تموم کن بعد برو سر یکی دیگه ... مثلن وسط شونه کردن مو نرو سراغ نگاه کردن گوشواره هات یا وسط مشق نوشتن شونصد بار بلند نشو بشین حالا خوبه مشق انچنانی ندارن ... خلاصه که بساطیه مخصوصن وقتی دلش میخواد دوستش رو ببینه و ما هم برنامه دیگه ای داریم یا جای دیگه مهمونیم ... یعنی موهام دونه دونه سیخ میشن روی سرم اینقدر که میگم بابا جون امروز نمیشه ... البته چون دختر بجوشیه اکثر جاها بهش خوش میگذره اما اولش سر بیرون رفتن اگر بر وفق مرادش نباشه جیگر ما رو جلا میده ... اینقدر مهربونه که گاهی حرصم میگیره ... روی هم رفته دخترک مقبولیه ...

و اما ... ما یه نفر جدید به خانواده سه نفره مون اضافه شد در این مدت که اونم دخترک کوچولومونه ... عروسک کوچولوی ما ۲۴ آبان دنیا اومد و یه دنیا عشق و شادی با خودش توی دلمون و خونه مون هدیه آورد ... اینقدر منتظر دیدن صورت هانا موقع بغل کردن خواهرش بودم که حد نداره ... وقتی خبر اینکه داره خواهر دار میشه رو بهش دادیم صورتش دیدنی بود ... چشماش برق میزد و تند و تند منو میبوسید که مامان راست میگی؟ درست روز مادر خبر رو بهش دادیم و یه جشن کوچولو گرفتیم ... روز دنیا آمدنش هم از صبح زود بلند شدیم و با مامان و هانا و فرشید رفتیم بیمارستان ... دوستای خوبم بهم گفتن که میان همراهم که تشکر کردم و گفتم اونا هم خودشون بچه دارن و از صبح سختشونه بیان ... مامان و هانا توی اتاق انتظار موندن و من و فرشید هم رفتیم توی اتاق عمل ... تجربه جالبی بود چون موقع دنیا آمدن هانا با اینکه دکتر خودم و دکتر بیهوشی و کارکنای اتاق عمل همه دوستای مامان و بابا بودن بازم دوست داشتم فرشید همراهم باشه و این بار هیچ کدوم غیر از دکترم اشنا نبودن برام اما فرشید همراهم بود و به شدت هم همه کارکنانش مهربون بودن ... بعدم اینکه اون بار بیهوشی کامل داشتم و این بار از کمر بی حس کردن ... وقتی دکتر بیهوشی و دکتر خودم مرتب باهام حرف میزدن و چک میکردن که خوبم همش لرز داشتم ... برام پتوی گرم آوردن و انداختن روم ... یه پرده کشیدن که از سینه به بالا اینور بود و فرشید هم کنارم نشسته بود و دستم رو گرفته بود و میگفت که تا چند دقیقه دیگه دختری رو که اینهمه منتظرش بودیم رو میبینی ... وقتی صدای گریه ش رو شنیدم اشک از چشمام سرازیر شد ... یه کوچولوی سفید رو دیدم که بردن تا وزنش کنن و دورش ملافه بپیچن ... آوردن و گذاشتنش کنار صورتم و بوسیدمش ... خدا رو هزار بار شکر کردم ... بعدم تبریک و شادی بقیه ... یه مدت توی ریکاوری بودیم و دایم نگاهش میکردم و همسر جان هم کنارمون بود و برای هانا عکس میگرفت و میبرد که نشونشون بده ... بعدم بردنم اتاقم ... نگاهش که کردم دیدم چقدر اسمی که براش انتخاب کردیم بهش میاد ... لیانا خوش امدی عزیز دل مادر ... الان لیانای من سه ماهه است و ازمون دل میبره ....

از خودم بگم که مشغولم حسابی ... روز بعد از زایمان به خاطر مشکلی که پیش آمد دوباره راهی اتاق عمل شدم ولی خدا رو شکر همه چیز به خیر گذشت ...همسر جان به معنی واقعی ازم پرستاری کرد و بهم رسید ... طفلک عین دو شب رو پا به پای پرستارا بهم رسیدگی کرد و دایم بهم قوت قلب میداد ... مامان هم خونه میومد و هانا رو برای رفتن به مدرسه آماده میکرد و صبح همسرجان میرفت دنبالش ... علاوه بر همه عشق و محبتی که از همسرجان ومامان و هانا گرفتم یه پرستار داشتم که مهربونی رو در حقم تمام کرد ... به قدری بهم رسیدگی و محبت کرد که همه سختیا برام تحملش راحت تر شد ... موقع خداحافظی ازش تشکر کردم ... بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم مثل یه مادر ازم پرستاری کردی و ازت یه دنیا ممنونم ... اونم منو بوسید و گفت خوشحالم که تونستم یک کم تحمل درد رو برات راحت تر کنم ... این خانم که اسمش سندی بود تمام مدت هر دو شبی که اونجا بودم فقط با یک اشاره آما ده بود و هر کاری از دستش بر میامد میکرد ... عین یه بچه بهم میرسید و تر و خشکم میکرد ... اگر درد داشتم به موقع مسکن میداد و خلاصه که تجربه خوبی رو برام رقم زد ... الانم که روزام پر پر از بدو بدو  هستش ... صبحا طبق معمول بلند میشیم که هانا رو اماده کنیم برای رفتن مدرسه ... اگر لیانا خواب باشه که به کارامون میرسیم و اگر بیدار باشه با یه دست اوشون توی بغله و با یه دست به ایشون کمک میکنم برای اماده شدن ... اون نیم ساعت صبح دور تند تنده ... بعدشم تا به لیانا شیر بدم و عوضش کنم و دوباره بخوابه یا نخوابه ... اگر بخوابه که خودمم میرم و تا وقتی اون خوابه استراحت میکنم ... اگرم نه که باهاش بازی میکنم و شعر میخونم تا خوابش بگیره و بخوابه ... بعدم صبحانه میخورم و ظرفای صبحانه همسرجان و دخترک و خودم رو میذارم توی ظرفشویی و فکر میکنم شام چی بخوریم اخه تا مامان اینجا بودن خودشون ناهار و شام رو میپختن و اون وسطا گاهی منم یه چیزایی درست میکردم اما از وقتی مامان برگشتن دیگه خودم همه رو انجام میدم ... تا آمدن اوشون از مدرسه پروسه شیر دادن و اروغ گرفتن و عوض کردن پوشک و بازی و شعر خوندن و رقصیدن و خوابوندن ایشون ادامه داره ... موقع اومدن اوشون از مدرسه یه خوراکی که آماده کردم براش رو میذارم گرم بشه و پشت در شیشه ای خونه با ایشون که همینجوری داره دست و پا میزنه و منتظر خواهرشه وایمیایستیم ... اوشونم تا میرسه دو سه تا بوس جانانه میچسبونه به صورت ایشون و دیگه یه ریز حرف زدن اینکه من بپرسم چه خبر و اونم در حالی که داره لباس عوض میکنه و دستشویی میره و دست و صورت میشوره این وسط به ایشونم یه حرفی میزنه تعریف میکنه و جواب سوالای منو میده ... بعدم خوراکیش رو میخوره و منم توی یکی از مراحل پروسه بالام ... بعدم تا ساعتی که همیشه وقت داره استراحت میکنه و بعدم مشقاش رو با یکی از روشای مسالمت آمیز یا جیگر درآر انجام میده و منم اگر ورقه ای داره امضا میکنم و دفتر مخصوصش رو میبینم و ایضن امضا میکنم و مداداش و مداد رنگیاش رو با تراش رومیزی که بابام براش آورده میتراشم و توی جامدادیش کنار ماژیکاش مرتب میذارم و جمع و جور میکنه و میذاره توی کیفش ... اگر روز کلاساش باشه که اماده میشه براشون و اگرم نه که ولو میشه و مشغول یکی از کارای مورد علاقه ش که یا کتاب خوندنه یا با آیپاد ور رفتنه یا نقاشی و تمرین موسیقی و تلویزیون و گاهی رقص و این چیزا میشه ... منم که دارم شام درست میکنم و با تلفن با همسرجان حرف میزنم یا با مامان اینا ... همسر جان هم دو شب دیرتر میاد چون کلاس داره و اون دو شب من چلانده میشم دیگه تا اون برسه ... بعدم شام میخوریم و مراسم خوابوندن ... آخر هفته ها هم معمولن برنامه داریم ...

توی این مدت بابا هم اومدن پیش ما که برای یه مدت کوتاه بود و همچین تا اومدیم کیف کنیم رفت ... خیلی لحظه قشنگی بود روزی که از در وارد شد و من دویدم توی بغلش و اشکی میریختم که بیا و ببین ... خدا همه پدر و مادرا رو حفظ کنه که وجودشون همه عشقه ...

وبلاگ منم توی این مدت یکسال بزرگتر شد ... اسمش هم همینی که هست میمونه چون حروف اسم دخمل کوچیکه هم توشه ...

خیلیا ازم پرسیدن که چرا نمینویسم ... راستش خیلی دلم میخواست و میخواد که بنویسم اما یه کسایی اینجا رو میخونن که حتی فکرش رو هم نمیکردم ... بنابراین احتمالن از پست آینده خصوصیش میکنم ... اونایی که کد رو بخوان و منم بشناسمشون حتمن و با کمال میل کد رو بهشون میدم ... از همه همه عزیزانی که توی این مدت برام ایمیل زدن و پیغام گذاشتن یه دنیا ممنونم ... دلم لبریز از شادی میشد از دیدن خط خط نوشته هاتون ... وبلاگاتون رو میخونم اما کمتر میتونم پیغام بذارم ... شاد باشید ...

  

سلام

 چند ماهه ننوشتم اما امروز با خوندن پیغام دوستم با خودم گفتم دیگه چند دقیقه باید وقت پیدا کنم و بنویسم ... حیفم اومد که یه قسمت بزرگ از خاطراتمون ننوشته بمونه ... یه خلاصه ای مینویسم تا بالاخره شاید بتونم به روتین برگردم ... حدود شش ماه یک تکه از بهشت توی خونه مون افتاده بود ... مامانم اینجا بودن و به معنی واقعی کلمه، لذت بردیم از وجود نازنینش ... توی اون مدت سه باری نیاگارا رفتیم و چند مسافرت کوتاه و پیک نیک و دریا و رستورانای بزن و بکوب و خلاصه گردش به راه بود ... مامان هانا رو از سرویس مدرسه تحویل میگرفتن و با هم بودن تا من برسم خونه و تا یه چای تازه دم بخورم و نفسی چاق کنم، هانا آماده میشد و یا میرفتیم یه دوری میزدیم یا خرید میکردیم ... گاهی هم میموندیم و با هم گپ میزدیم و غذای خوش آب و رنگ رو دور هم میخوردیم ... یه وقتایی هم از سر کار که میرسیدم میدیدم هانا برام نوت گذاشته رو یخچال که رفتن پارک و منم میرفتم اونجا دنبالشون و یه یک ساعتی با مامان حرف میزدیم و اوشونم به بازی ادامه میدادن ... آخر هفته ها هم برنامه های ویژه داشتیم ... یک رستوران داریم به اسم " مندرین" که انواع و اقسام غذاهای چینی داره. یک ورودیه داره و بعدم هر چی خواستی بخور... اونجا از رستورانای محبوبمون بود ... مخصوصن به خاطر وافل تازه ش که همونجا داغ و داغ درست میکنه و منم میبرمش قسمت بستنیها و کارامل داغ میدم روش و دیگه با چشمای بسته میخورم ...

توی این مدت دخترکم هفت ساله شد و تولدش رو توی یک مجموعه مینی گلف گرفتیم که داخل سالن هست و بازیهای دیگه هم علاوه بر اون داره ... کلی بهشون خوش گذشت و کیف کردن ... یکی از دوستای صمیمیم از ایران اومده بود که اونم با پسرکش بودن ... چقدر از اومدنش خوشحالم ... چقدر با هم دل جلا دادیم و آخرش هم وقت کم میاوردیم ...

عزیز دل مامان کلاس دومی شده و حسابی خانم شده و کارای عاقلانه میکنه ... بچگیش هم به جاشه ها ... فکر نکنین میشینه پا رو پا میندازه و مطالعه میکنه فقط : ) ... عاشق کتاب و کتاب خوندنه یه جوری که گاهی شبا کارمون به مرافعه میکشه که بابا جون حالا کوتاه بیا و بقیه کتاب رو بذار برای فردا شب ... گاهی هم خونه رو میذاره روی سرش اینقدر که شر میسوزونه و بپر بپر و بدو بدو میکنه ... گاهی هم باید بشینیم و باهاش بازی کنیم، اونم بازیهای من درآری : ) ... با دوستاش خیلی بهتر کنار میان و وقتی ما بزرگترا نشستیم دور هم و گل میگیم و گل میشنویم کمتر شکایت و شکایت کشی داریم ... سعی میکنم خیلی کارا رو بهش واگذار کنم که انجام بده ... همین چند وقت پیش نیمروی صبحانه ش رو کنارش ایستادم و مرحله به مرحله یادش دادم تا خودش درست کنه ... چقدرم هیجان داشت ... الان دیگه تقریبن یاد گرفته اما هنوز با نظارت کامل این کار رو انجام میده ... خیلی وقتا ازش میخوام زیر کتری رو روشن کنه یا زیر غذا رو کم یا زیاد کنه که اونم از همونجا میپرسه روی این درجه یعنی؟ و منم جوابش رو میدم ... بعدشم یواشی جوری که متوجه نشه میرم چک میکنم که درست باشه ... دیگه اینکه بافتن ساده رو بهش یاد دادم و عاشقش شده و یواش یواش برای خودش یه کیف کوچولوی بنفش و صورتی بافت ( البته با کمک اینجانب) ... دوختن دکمه و درز رو هم بلده ... درسته که خیلی تر و تمیز نیست اما با مهارت سوزن و نخ رو توی دستش میگیره و میدوزه ... مشقاش رو بیشتر وقتا به خوبی انجام میده اما گاهی هم من احساس میکم همه خون بدنم اومده توی صورتم اینقدر که حرص میخورم که بچه جون چرا صاف نمینویسی و چرا اینقدر طولش میدی و هی دور خودت الکی وول میخوری... صبحها هنوز دختر خوش اخلاقیه و معمولن سلام صبح به خیرش با لبخند پهنی روی صورتش به راهه ... اما امان از اون روزایی که اخلاقش به جا نباشه ... بنده ذوب میشم اینقدر به روی مبارک نمیارم و سعی میکنم روزش به خوبی شروع بشه و غرغرا و ادا و اصولاش رو ندیده میگیرم ... از اینکه چرا شلوارم درست به پام نمیره و چرا درز جوراب یه ذره پایینه و چرا موهام رو این مدلی بستی و آی سرم درد گرفت سفت شونه کردی و این صبحونه رو نخواستم بگییییییر تا معطل کردن برای پوشیدن کفش و احیانن ژاکت و راه رفتن تا اونور کوچه برای منتظر شدن جهت سوار شدن به سرویس جان ... اما همچین که چشمش به جمال زرد و زار اتوبوس مدرسه روشن میشه محکم بغلم میکنه بوس و خداحافظی عاشقانه ... منم لبخند بزرگی بهش میزنم و روی گونه های برگ گلش بوسه میزنم و راهی مدرسه میکنمش...خیلی اوقات هم با روی خوش لباس میپوشه و برام زبون میریزه تا حاضر بشیم و بریم دم سرویس. اینقدر قشنگ تعریف میکنه یه چیزایی رو که محو شنیدن حرفاش و حرکات دست و صورت و لب و دهنش میشم...

همسر جان مدتیه کارش رو عوض کرده و بیشتر وقتا هانا رو ازمدرسه تحویل میگیره و میاد دنبال من ...درست همون چیزی که دلش میخواست و تجربه و تخصصش رو داره ... گاهی باهاش در حد دو سه کلمه در طول روز حرف میزنم اما همین که میدونم از ته دلش راضیه، منم خوشحالم ... این چند وقته که سرمون شلوغه وجود نازنینش دلگرمی بزرگیه ... خیالم راحته که اگر من کمتر در طول هفته وقت دارم، اون کنار هانا هست ... آخر هفته ها رو هم بیشتر وقتا با دوستامون برنامه میذاریم که دور هم باشیم و گاهی هم میریم بیرون ...چند روز هم گلی عزیز دلم با همسر خوبش توی دیار ما بودن که از وجود پر از محبت و عشقشون لذت بردیم ... امیدوارم زود زود کاراشون رو به راه بشه و برگردن که داشتنشون غنیمته ...این بار متاسفانه دیدارمون به یکی دو دفعه خلاصه شد که من خیلی شرمنده م ...

و اما از خودم بگم که چرا اینقدر سرم شلوغه ... اول اینکه یکسال و خرده ایه که کار دلخواهم رو پیدا کردم و به شدت مشغولم ... از اون کارا که صبح پا میشم نمیگم وای دوباره باید برم سر کار ... خلاصه که با وجود سختیای زیادش، دوستش دارم ... در همین راستا ( چه کتابی: ) ) مشغول درس خوندن دوباره شدم ... حالا به صورت تمام وقت کار میکنم و نیمه وقت درس میخونم ... یعنی بعضی شبا حدود نه و خرده ای میرسم خونه و بعضی اخر هفته ها هم  کلاس دارم تا عصر ... اینجوری میشه که گاهی هفته ای یکبار هم برای وبگردی دستم هم به کامپیوتر نمیخوره ... میام کارای درسیم رو انجام میدم و اگر ساعت از یک و نیم نصفه شب نگذشته باشه، ایمیلامم چک میکنم ... گاهی وقتا مثل امروز که کلاس ندارم، یه سرکی توی فیس بوک میکشم و ایمیلی چک میکنم و خیلی سرعت عمل به خرج بدم دو سه تا وبلاگ میخونم و میرم سراغ این دختر عسلی خودم که وقتم رو باهاش بگذرونم ...

توی این مدت چند تا تولد و مناسبت از دستم رفت برای نوشتن اما درست و حسابی جشن گرفتیمشون ... تولد بابام و همسر جان، سالگرد ازدواج، تولد برادرزاده همسرجان (فرزاد گلم)، چهارشنبه سوری، عید نوروز، تولد هانا و مامانم، تولد هلیا جونم و رایان خوردنی و ...

از همه دوستای عزیزم که بهم محبت داشتن توی این مدت یه دنیا ممنونم ... خیلی مهربونیاتون بهم انرژی میده ... دوست خوبم من وبلاگ جدیدت رو میخونم و این بغل آدرست رو عوض کردم فقط به همون دلایلی که اون بالا نوشتم نظر نذاشتم تا حالا ... امیدوارم نوشتن این وبلاگ هم به روال خودش برگرده ... دوستتون دارم ...

 

تعریفیا

تعطیلات به غایت عالی بود ... از شب یلدا بگیر تا سال نو و تولدایی که این بین دعوت داشتیم ... شب یلدا با حدود چهل و پنج نفر دیگه توی یکی از رستورانای ایرانی با موزیک زنده بودیم و از خودمون با انار قاچ شده و هندونه و غذاهای عالی و همینطور قر کمر پذیرایی کردیم ... شب کریسمس منزل یکی از دوستان قدیمی دعوت داشتیم که حسابی خوش گذشت و چقدر سر به سر خانم صاحبخونه که دو تا از انگشتای پاش شکسته بود و یه مدل خاصی راه میرفت گذاشتیم ... همسر جان بهش گفت خوبه حالا شصت پات نیست وگرنه فکر میکردیم رفته توی چشمت ... شب سال نو منزل یکی از دوستان خیلی خوب دعوت داشتیم که اونجا هم حدود ۱۰ تا زوج بدون بچه و ۵-۶ تا هم با بچه بودیم و یه عالمه کیف کردیم ... لحظه سال تحویل رو معکوس شمردیم و سر ساعت ۱۲ به هم تبریک گفتیم و کاغذ رنگی و وسایل جشنی بود که باز میشد و به هوا میرفت و رنگ و وارنگ میومد پایین ... اشربه مخصوص هم باز شد و یه عکس دسته جمعی خوشگل گرفتیم ... دو تا تولد یکسالگی عالی هم دعوت داشتیم که یکیش پسر دوست گلم و اون یکیش دختر همکارم بود ... روی هم رفته تعطیلات دلچسب و به موقعی بود ...

چند روز پیش داشتم خریدای یخچالیمون رو میکردم که توی قسمت میوه هانا گفت من طالبی میخوام یه نگاهی به سر و شکلشون کردم و دستی به سر و گوششون کشیدم و دیدم نخیر مالی نیست ... یعنی درشت و بی خط و خال بودن اما سفت و کال ... گفتم بذار دفعه دیگه با بابا میاییم و میخریم چون اون بهتر میشناسه اینا رو ... گفت باشه و به راهمون ادامه دادیم ... دیدم از توی قسمت میوه های بریده شده یه نصفه طالبی خوش آب و رنگ آورد و گفت بیا مامان اینم طالبی خوب ... یه نگاه کردم و دیدم راست میگه چه خوش بو و خوش رنگه ... قیمتش رو که دیدم گفتم ای بابا چه بی انصاف یه نصفه طالبی رو هم قیمت یه طالبی درسته میدن ... داشتم فکر میکردم که اینو بگیرم یا برم یه درسته بگردم و پیدا کنم که دیدم میگه: میدونی چرا این نصف اونه اما گرون تر میشه قیمتش؟ ... گفتم چرا؟ ... گفت برای این گرون تره که اولن یکی رو گذاشتن تا این رو قاچ کنه بعد تخماش رو در بیاره و بعدم روش نایلون بکشه و تر و تمیز کنه بعدشم اینکه توی یخچال گذاشته و طالبی رسیده ای هست ... دهنم باز موند ... گفتم درست میگی مامان جون ... خرید انجام شد و با یه دنیا خوشحالی از استدلال فسقل خانم برگشتیم خونه ...

از چهارشنبه شب هانا حالت دلپیچه و حالت تهوع داشت تا رفت و خوابید ... نصفه شب با صدای بلند عق زدنش بیدار شدیم و تا برسیم بهش یه مقداری رو زمین ریخته بود و زودی رسوندیمش توی دستشویی ... فرش اتاق رو جمع کردیم و یه سطل دم تختش گذاشتیم که احیانن اگر دوباره احتیاج شد استفاده کنه ... نشون به اون نشون که تا خود صبح هر ۱۵ دقیقه یکبار بیدار شد و بالا آورد ... حتی آب هم توی معده ش بند نمیشد ... همه ش میگفت تشنمه و تا یه خرده آب میخورد و میخوابید، چند دقیقه بعدش بیدار میشد و روز از نو روزی از نو ... به حدی رسید که همسر جان یه جا برای خودش پایین تخت هانا انداخت و همونجا تا صبح خوابید که در حقیقت نخوابید ... صبحش بردیمش دکتر و احتمال مسمومیت غذایی یا ویروسی رو داد و چون هیچی نمیتونست بخوره به جای قرص حالت تهوع از شیاف استفاده کردیم ... الان یه خرده بهتره و خدا رو شکر فقط کمی حالت تهوع داره ... از دیروز همسر جان مبتلا شد و از دیشب هم خودم ... دوباره این چرخه مریضی کارش رو تمام و کمال به انجام رسوند ... به همین خاطر نتونستیم برای تسلیت به یکی از دوستان که پدرش رو از دست داده بریم خونه شون چون دلمون نمیخواست ویروس پراکنی کنیم و برای همین تلفنی تسلیت گفتیم تا بعدن هر موقع که حال و وقتشون اجازه میداد بریم دیدنشون ... حسابی مواظب خودتون باشید ...

 

 

5 ساله و ...

دو سه روز پیش تولد پنج سالگی وبلاگم بود ... با اینکه توی این یکسال آخر کمتر توش نوشتم اما خیلی دوستش دارم ... همیشه بهش سر میزنم ... آرشیوش رو میخونم ... کامنتای دوستای دیده و ندیده ای که برام مینویسن و حالم رو میپرسن رو میخونم ... این کوچولوی پنج ساله گاهی چیزای بزرگی بهم یاد داده ... دوستای خیلی خوبی بهم داده ... توی لحظه های شادم همراهم بوده و غمم رو از روزای غمگینم شاید پاک نکرده باشه اما کم کرده ... توی این پنج ساله چقدر از تولدا و روزای عزیز و مناسبتهای خوب نوشتم ... چقدر از عزیزای از دست رفته و روزای سخت نوشتم ... چقدر از اولینها و مهمترینها نوشتم ... از مهاجرت و هیجانات و سختیاش گفتم و خوندین ... از دلتنگیام برای همه عزیزام و ایرانم نوشتم و همدلی کردین ... از موفقیتها و بزرگ شدن دخترم تعریف کردم و ذوق کردین ... از مریضیا و گرفتاریا نوشتم و همدردی و همفکری کردین ... خوشحالم از داشتنش ... ممکنه کمتر بنویسم و کمتر سراغش بیام اما همیشه دوستش دارم ... چیزایی که بهم داده با ارزش تر از اون هستن که بتونم بذارمشون کنار ... از همه تون ممنونم که شبشیدها و دلنوشته های نویسنده اش رو دوست دارین و میخونین ... شبشیدها ۵ سالگیت مبارک ...

داشتیم با هانا برمیگشتیم خونه که بهش گفتم: هانا جون یکی از همکارام برات کادوی کریسمس فرستاده ... خوشحال شد و گفت: میشه رسیدیم خونه بازش کنم؟ ... گفتم : نمیخوای صبر کنی که بذاریم زیر درخت کریسمس و صبح روز کریسمس بازش کنی؟ اینجوری اگر هی بخوای کادوهات رو باز کنی اون روز کادوهای کمی میمونه زیر درخت و ناراحت میشی ... آروم دستش رو گذاشت سمت چپ سینه ش و گفت: مامان کادوهای من اینجاس ... سرعت ماشین رو آروم کردم و نگه داشتم یه گوشه و برگشتم توی صورتش نگاه کردم ... ادامه داد: و مامان بزرگترین کادوم هم خانواده م هستن .... اشکالی نداره که چیزای کمی زیر درخت باشن ... دلم برای اینهمه شعور و احساسش آب شد ... خیلی آروم و با همه عشقی که یه مادر میتونه توی صداش جا بده بهش گفتم به اندازه همه دنیا دوستت دارم ... دوباره راه افتادم و توی راه برگشت قلبم پر از حسای قشنگ بود ...

بعد از مدتها

اوووووو خیلی وقته که اینجا خاک خورده و ننوشته م ... توی این مدت دخترک من توی کلاس اول داره درساش رو خوب میخونه ... دو سه تا جلسه داشتیم با معلمش و بقیه مسئولین مدرسه شون که خدا رو شکر رضایتبخش بودن ... خودم و همسر جان هم سخت مشغول کاریم ... هر روز صبح زود با هم بیدار میشیم و شب هم هی تصمیم میگیریم زودتر بخوابیم اما تا میشینیم به حرف زدن و چای نوشیدن و گاهی دیدن فیلمی سریالی چیزی میبینیم همون آش شد و همون کاسه ... یعنی حدودای ۱۱ - ۱۱:۳۰ تازه میخوابیم ... به هانا قول دادیم هر چهره خندونی که توی دفترش بگیره توی کارت خریدش ۲ دلار اضافه میکنیم ... آخه معلمشون هر روز توی دفترش دور یکی از شکلکای اون کنار ( سبز خندون، زرد معمولی، قرمز اخمو) خط میکشه که معلوم میشه توی کلاس چجوری بوده ... خلاصه هر چند وقت یکبار میره از پولایی که جمع کرده استفاده میکنه و چیزی که دلش میخواد رو میخره که البته همون قدر هم ما میذاریم روش ... دلم میخواد هم یه جور تشویق باشه براش هم اینکه بدونه برای به دست آوردن چیزایی که دوست داره باید زحمت بکشه ... ساعت رفت و برگشتمون به خونه اصلن با ساعتای ایران نمیخوره برای همینم معمولن وقت ناهار به مامان اینا زنگ میزنم و آخر هفته ها ... گاهی هم که صبح، خروس سحری زودتر بیدار میشه، قبل از رفتن از خونه زنگ میزنیم و چاق سلامتی میکنیم ...

تعطیلات کریسمس و ژانویه در راهه و کلی براش دلم رو صابون زدم ... اینجوری همسرجان هم مجبور نیست کله سحر بیدار بشه و میتونه بیشتر استراحت کنه ... اینقدر این خیابونا و فروشگاها و مدارس و مراکز مختلف شهری خوش آب و رنگ شدن که حد نداره ... همه جا پر از چراغای رنگی و نور و غوغا و شلوغیه ... درخت خونه ما هم یک هفته ای هست که گوشه سالن داره برق میزنه ... حیاط جلوی خونه رو هم تزئین کردیم ... یه گوزن کوچولو که پر از چراغای سفیده به علاوه اونایی که دور بالکن ورودی خونه گذاشتیم حسابی بهمون خوش آمد میگن ... هانا خانم هم از سنتا یکی از عروسکایی که دائم توی تلویزیون تبلیغ میکنه رو خواسته که سنتا زحمت کشیده و براش از حالا خریده و توی کمد جاسازی کرده : )

پریروز اولین برف هم بارید که گفتن توی صد و خرده ای سال گذشته بی سابقه بوده که توی ماه دسامبر تا حالا برف نیامده باشه ... صبح که بیدار شدم و حیاط رو سفید پوش دیدم زودی پریدم توی اتاق هانا و با هیجان گفتم بدو برو از پنجره ببین بیرون چه خبره ... یاد بچگیام افتادم که با دیدن حیاط پوشیده از برف چه ذوقی میکردیم ... اگر مدرسه تعطیل بود که از اول صبح بساط بازی به راه بود و اگرم مدرسه تعطیل نبود که به همه سفارش میکردیم تا توی یه قسمت از حیاط راه برن و بذارن بقیه برفا "نو" بمونه برای ما ... بعدم که از مدرسه میومدیم و ناهار رو خورده و نخورده آماده میشدیم و با برادرم میرفتیم سراغ برفای نو و صدای لذتبخش خرت خرتشون زیر چکمه هامون رو با ولع زیاد گوش میکردیم ... الانم برق چشمای این دخترک شش ساله عین همون شبنم فینگیلی میمونه ... همونجوری ذوق میکنه ... همونجوری ابراز احساسات میکنه ... گاهی فکر میکنم چقدر شبیه منه ... توی حرف زدنش هم همینطور ... مثل من حاضر جوابه ...زودی فکراشو جمع میکنه و جواب میده ... هر وقت زنگ میزنم و خاله کوچیکه خونه مامان ایناس و سر به سرش میذارم، زودی میگه تو که از جواب کم نمیاری هنوزم حریف زبونت نمیشم : ) پای تلفن غش غشمون به راه میوفته ...

این مدت برنامه مون خیلی پره ... یعنی از صبح که میریم سراغ کار و زندگی و عصری هم که من و دخترک برمیگردیم بقیه کارا رو انجام میدیم ... تا اون لباساش رو عوض کنه و دست و صورتش رو بشوره، منم تند و تند ظرف غذای مدرسه ش رو در میارم و کیفش رو چک میکنم و تکلیفش رو میبینم و همین وسطا یه بسته گوشتی مرغی چیزی هم میذارم از فریزر بیرون برای شام و اونم هی صدا میزنه و تعریف میکنه و منم گوش میدم و جواب میدم و تعریف میکنم ... میاد سراغ کارای باقی مونده و منم تا یخ اون بسته فریزری باز بشه لباسام رو عوض میکنم و میام سراغ شستن ظرف غذای هانا و جابجا کردن ظرفای توی ماشین ظرفشویی و گذاشتن بشقاب ناهار خودم توی ماشین ... بعدم تا هانا نقاشی بکشه یا بازی بکنه که گاهی منم قسمتی ازش هستم، شام رو آماده میکنم و بعدم شام ایشون رو میدم تا اوشون برسه خونه ... بعدم مراسم دستشویی و مسواک و کتاب خوندن یا قصه گفتن و خوابیدن هانا خانمه ... بعدشم خودمون دو تا شام میخوریم و قبلشم زیر چای رو روشن میکنیم ... بعد از خوردن شام ظرفا میره توی ماشین و عین خونه مورچه ها ظرفای ناهار فردا رو که ردیف گذاشتم روی کانتر آشپزخونه پر میکنم و دراش رو میبندم و برای دخترک تغذیه میذارم و هر کدوم رو توی کیف خودش توی یخچال میذارم و همسرجان هم چای رو میریزه و یا میپریم رو کاناپه و لم میدیم یا میریم توی اتاق کامپیوتر و اخبار میخونیم و سریال میبینیم و یا میخریم توی تخت و چای به دست فیلم میبینیم  ... خلاصه که به این تعطیلات بدجوری نیازمندیم : )

از همه دوستای خوبم که توی کامنتا و ایمیلا و فیس بوک جویای احوال ما بودن یه دنیا ممنون ... دوستتون دارم یه عالمه ...

کلاس اولی خونه ما ...

فکر میکنم روز اول مدرسه برای همه، یکی ار مهمترین و پر هیجان ترین روزهای عمر باشه... دختر کوچولوی من هم بزرگ شده و حالا کلاس اوله ... چه هیجانی برای خرید لباس و کفش و کیف و غیره داشتم ... همه رو با خودش رفتیم و انتخاب کردیم ... از شب قبل کیفش رو آماده کردم و لباساش رو هم مرتب روی مبل اون اتاق آماده گذاشتم ... جورابا و کفشا هم کنارش جفت شده و آماده بودن ... یه حموم حسابی رفت و شام رو به موقع خورد و برای خواب آماده شد ... از یک هفته قبلش شروع کردیم که ساعت خوابش رو برای زود خوابیدن و زودتر بیدار شدن تنظیم کنیم ... صبح زود با صدای زنگ موبایل همسر جان که روی ساعت ۶:۳۰ کوک شده بود بیدار شدیم ... قلبم با لرزش خاصی میزد ... رفتم سمت تختش و تا موهاش رو نوازش کردم چشماش رو باز کرد و گفت صبح به خیر، باید برم مدرسه امروز؟ ... گفتم صبحت به خیر عزیز دلم، بله که امروز میری مدرسه ... اولین روز کلاس اولت مبارک ... یه خورده از زیر ملافه تن نرمش رو نوازش کردم و بعد بلند شدیم ... همسر جان زیر چایی رو روشن کرد و غذا و خوراکیش رو توی کیفش گذاشت...منم مشغول آماده کردن خودم و هانا شدم ... صبحانه رو خوردیم و کفشا رو ور کشیدیم و دخترک ۶ ساله رو از زیر قرآن رد کردیم ... همسر جان دوربین به دست با هانا رفت به سمت محل ایستادن اتوبوس مدرسه و منم لیوان چای به دست ماشین رو روشن کردم و دنبالشون راه افتادم ... چند تا عکس گرفتیم و اتوبوس رسید ... دختر کلاس اولی ما همراه دو تا پسر همسن و سالش سوار شدن و رفتن به طرف مدرسه ... مرتب این شعر توی گوشم می پیچید " در دل دارم امید، بر لب دارم پیام... هم شاگردی سلام ... هم شاگردی سلام" با بهترین آرزوها روونه ش کردیم ... من باید زودتر از همسرجان میرفتم ... برای همین خداحافظی کردم و رفتم و همسرجان هم با یکی دو تا دیگه از مادر و پدرهای بچه ها رفتن که توی کلاس بندی و رفتنشون به داخل مدرسه همراهیشون کنن ... البته از دو سه هفته قبلش، یه نامه از مدرسه اومد که هم یک برچسب اتوبوس داشت که مخصوص شاگرداییه که از سرویس مدرسه استفاده میکنن و هم اسم معلم و شماره کلاسشون رو اطلاع داده بود ... خلاصه کلی ازش فیلم و عکس گرفته بود ... عصری که اومدن دنبال من کلی تعریفی داشت از اولین روز کلاس ...از معلمشون با دیدن عکسش خیلی خوشم اومد... امیدوارم همه بچه ها توی درس و زندگی و درس زندگی موفق باشن...سال نوی تحصیلی رو با چند روز تاخیر تبریک میگم ... هانای خوب ما،از خدای بزرگ سلامتی و موفقیت و خوشبختیت رو آرزو میکنم ... مبارکت باشه این روز و همه روزهای بزرگ زندگیت ... خوب درس بخون عزیزکم ...

تولد ...

آروم میاد کنار در اتاق و میبینه دارم با کامپیوتر کار میکنم ... ازم میپرسه که چی دوست دارم؟ ... نگاهم رو از مانیتور میگیرم و به موجود عزیزی که همه وجودش غرق عشق میکنه منو، نگاه میکنم ... میگم یعنی چی عزیز دلم؟ ... میگه یعنی اگر چه چیزی رو توی یه نقاشی ببینی خوشت میاد؟ ... به وسعت قلب مهربونش لبخند میزنم و میگم هر چی که نقاش بکشه من دوست دارم ... میگه حالا شما بگو ... میگم من عاشق رنگهای قشنگ توی نقاشی هستم ... با خوشحالی و بدو بدو میره سراغ کارش ... توی دلم به این سادگی و مهربونیش غبطه میخورم ... چقدر راحت و ساده، دوست داشتنش رو با یادآوری اینکه میدونه فردا تولدمه بهم تزریق میکنه .... چند دقیقه بعد با یه کاغذ بزرگ میاد تو و میگه مامان خوبم تولدت مبارک ... با ذوق نقاشی رو ازش میگیرم و نگاه میکنم ... دور پاها و کف دستاش رو روی کاغذ کشیده و توی هر کدوم برام چیزی نوشته ... نوشته که دوستم داره ... برام قلب کشیده ... بغلش کردم و صورت برگ گلش رو صد بار بوسیدم ... نقاشیش رو بردم و کنار تختم زدم به دیوار ... شب مثلن یواشکی از همسر جان میپرسه که فردا رو یادشه و اینکه پدرش آماده هست یا نه : ) ... یه نگاهی به لبخند آروم همسرجان و حالت خاص چشماش وقتی مهربون میخنده میکنم بعدم برمیگردم به قرص ماهم نگاه میکنم ... خدایا چقدر من این دو تا موجود رو دوست دارم ... خدایا برای داشتنشون ازت ممنونم ... همسر جان برام یه دوچرخه قرمز خوشگل خریده ... عصرا با دخترک میریم دوچرخه سواری ... تلفن زنگ میزنه ... برمیدارم و صدای مهربون عزیزترین موجودات عالم توی گوشی و قلب و فکرم میپیچه ... خدایا چقدر این دو تا فرشته رو دوست دارم ... نه، میپرستم ... خدایا پدر و مادرم رو برام سلامت حفظ کن ... کادوی نقدی درشتی برام فرستادن ... چجوری باید ازشون تشکر کنم من آخه؟ ... چند روزیه که برام شمارش معکوس میکنن پای تلفن برای رسیدن به روز تولدم ...چجوری اینهمه عشق رو جواب بدم؟ ... بغضم میگیره ... به هوای اینکه گوشی رو بدم تا هانا باهاشون حرف بزنه سکوت میکنم ... بعد با صدای شاد و دل و قلوه دادن و گرفتن نوه و مادربزرگ و پدربزرگش انرژی میگیرم ...به صدای خنده دخترک که داره سر به سر مامانم میذاره و همه چیز رو برعکس جواب میده میخندم ... مامانم هم از اون طرف کلی کیف میکنه ... بابا با هانا همون کلمه مخصوص خودشون رو رد و بدل میکنه ... میپرسه " هانا خانم چِخبِر؟" این کلمه من درآری بابا و هاناس و یعنی چه خبر؟ ... ایشونم میپره بالا و پایین و میگه هیچخبٍر که یعنی هیچ خبر ( چ و خ ساکن گفته میشه) ... بعدم پا میشه براشون شروع میکنه قر دادن و دلبری که منم تند و تند گزارش میدم که داره اینجوری میکنه و اونجوری اطوار میریزه و بازم دلم میلرزه که از دور باید لذت نوه شون رو ببرن ... ازشون برای همه چیز بازم تشکر میکنم و خداحافظی ... شام پیتزای خوشمزه ای از پیتزایی محبوبم میخورم ... همونجا رفتیم و اینقدر شلوغه که برای حرف زدن هوار میکشیم ...چقدر صورتاشون شاده ... چقدر شب خوبیه شب تولدم ...

هنوزم می شه عاشق شد ، هنوزم حال من خوبه
ببین دنیا پر از رنگه ، هنوزم عشق محبوبه

...

از وقتی فیلم "میم مثل مادر " اکران شد و بعدم توی اینترنت اومد، جلوی خودم رو گرفتم که نبینمش ... برای اینکه خودم رو خوب میشناسم ... یعنی چند بار هم روی دانلود یا دیدن آنلاینش کلیک کردم اما پشیمون شدم ... امروز رفتم سراغ کنترل ماهواره و زدم روی کانالای ایرانی ببینم آهنگ جدیدی چیزی داره یا نه ... دومین شبکه داشت این فیلم رو نشون میداد ... تازه هم شروع شده بود و داشت اسامی بازیگرا و غیره رو مینوشت ... خیلی بی اراده نشستم تا ببینم میتونم ببینمش یا نه ... اول اینکه به قدری روند ماجرا منو گرفت که نشد بزنم یه کانال دیگه یا خاموشش کنم ... بعدم از اون ته دل با مادر داستان همدردی کردم و زار زدم ... چقدر سخته ... داشتن بچه مریضی که پاره وجودته و شاید بقیه نمیخوانش ... اینکه چجوری با همه مشکلات روانی و جسمانی و مالی بزرگش کنی ... اینکه هربار بدن کوچولوش رو برای سلامتی خودش سوراخ کنی و تزریق ماده حیاتی رو انجام بدی ... نمیدونم کیا دیدن این فیلمو و کیا نه ... اما اگر مثل من کم جنبه هستین توی این موارد نبینین ... من که اون ته قلبم تیر کشید ... با اینکه گلشیفته برای این نقش جوون بود ولی مرحبا داره این هنرمندیش ...

دو هفته طلایی و رویایی رو کنار برادرم و خانواده ش گذروندیم ... انگار که خواب باشه ... انگار که یه نفس باشه ... هنوز رو بالشیاشون رو نشُستم ... دلم نمیاد عطر تنشون بره از این اتاق ... گفتیم، خندیدیم، گشتیم، لذت بردیم ... چقدر دلم هواشون رو کرده ... شاید من اینجوری فکر میکنم و همه خواهرا همین حس رو دارن، اما خیلی خودخواهانه حس میکنم هیچکس مثل من برادرش رو دوست نداره ... نمیدونم این حرفم معنی داره برای کسی یا نه، وقتی بغلش میکنم و گردن مردونه ش رو میبوسم، انگار دارم پرواز میکنم ... عزیز دلم ... توی فرودگاه موقع خداحافظی اشکام بی امان میریختن ... برادرم و همسر گلش هی اشاره میکردن که تو دیگه برو اما من آخرین لحظات رو با نگاهم میبلعیدم  و این اشک بدون هیچ خجالتی سرازیر بود... هانا رو که بغل کردم تا بریم سوار ماشین بشیم، ازم پرسید مامان چرا گریه میکنی؟ ... انگار که خودش منتظر بهانه باشه برای خالی کردن بغضش ... گفتم دلم برای برادرم و همه شون تنگ میشه ... خیلی زیاد ... سرش رو گذاشت رو شونه م و شروع کرد ریز ریز اشک ریختن ... صورتش رو دست کشیدم و گفتم عزیزم خیلی زود دوباره دایی و خاله و کازینات رو میبینی ... منم دیگه گریه نمیکنم ... نگام کرد و گفت: آخه من همین یه دایی رو دارم ...

درسام خیلی خوب پیش میره و خیلی خوشحالم از انتخاب این رشته ... علاقه زیادی دارم و استادم هم فوق العاده س ... تقریبن هر هفته امتحان دارم و مدام در حال یادگیری هستم ... امیدوارم نتیجه خوبی داشته باشه ...

دخترکم بزرگ شده ... حرفا و حرکاتش ... سوالاش ... حتی علاقمندیاش عوض شدن ... پنجشنبه که فهمید آخرین ماهیه که پیش دبستانیه کلی غصه خورد ... معلمش رو خیلی دوست داره و دو تا دوست صمیمی هم توی این کلاس داره که سال دیگه توی این محل نیستن که بخوان همین مدرسه بیان ... یه عالمه باهاش حرف زدم که بگم میتونه این معلم رو از همه معلمای دیگه ش بیشتر دوست داشته باشه اما هنوز که نمیدونه معلم کلاس اولش کیه ... ممکنه اونم خیلی مهربون و دوست داشتنی باشه مثل همین خانم ... فکر کرد و قبول کرد ... خیلی بچه احساساتیه ... امیدوارم رفته رفته از شدت احساساتش کم بشه ... نه که از بین بره ... تعدیل بشه ...

تولدت مبارک دختر 6 ساله من

دختر من ... دختر زیبا و مهربون من ... دختر فهمیده ، عاقل و قانع من ... دختر باهوش، زرنگ، تیزبین و دردونه من ... دختر ۶ ساله من تولدت مبارک ... ممنون عزیزکم ... ممنون امید و هستی من ... ممنون که آمدی و اجازه دادی شیرین ترین مزه زندگی، گوارای وجودمون بشه ... ممنون که با دونه دونه کارا و ذره ذره وجودت ما رو غرق در لذتی کردی وصف نشدنی ... قشنگ من این روزا دائم دارم ورق میزنم برگه های زندگی ۶ ساله ت رو ... ورق میزنم و صورتم باز میشه ... نگاهت میکنم ... نگاه میکنم و سرتا پات رو خوب برانداز میکنم ... تو همون هانای کوچولوی منی؟ ... تو همون دختر شیرین زبونی هستی که تاتی تاتی میکرد و دلمون رو با حرفای تازه و کارای جدیدش آب میکرد؟ ... تو همون دخترک مهدکودک برو هستی که صدات میزدن و با شوق میدویدی و تند و تند اتفاقای اون روز رو تعریف میکردی؟ ... اینی که من میبینم، دختری قد کشیده و خوش فرم با موهایی تابدار و طلاییه که وقتی حرف میزنه یه دنیا فکر پشت تک تک کلماتشه، که وقتی میدوه و موهاش رو به دست باد میده و میدونه که تماشاش میکنیم عشوه ای زیرکانه میاد و قری به کمر میده و زیر چشمی نگاهی میکنه و شروع به دلبری میکنه ... این دختر ۶ ساله رو میبوسم، میبویم، ناز میکنم و در یک کلام زندگی میکنم ... هر بار برای پوشوندن لباس، تک تک اعضای بدنت رو میبوسم، چون میدونم بزرگتر که بشی شرم میکنی و نمیذاری اینجور آزادانه کیف کنم ... شبا موقع خوندن لالایی توی گردنت فرو میرم و بوی تنت رو عمیق میفرستم توی ریه های عاشقم ... عزیز دل ۶ ساله م ... همیشه توی قلب و فکر و روح و وجود من و پدرت هستی و بهترین چیزا رو برات میخوایم ... تولدت مبارک نفس من ... 

مهمونی بهاره ... بهارتون مبارک...

صد تا سلام ... سال نو مبارک ... سال خیلی خوبی برای همه باشه ... تنتون سالم و دلتون خوش و جیبتون پر پول ...

مراسم چهارشنبه سوری با شکوه و قشنگی فراوون به یمن وجود نماینده ایرانی پارلمان شهرمون، برگزار شد و ما هم از روی آتش پریدیم و زردیامون رو دادیم بهش و سرخیا رو گرفتیم ... موزیک زنده و مراسم قشنگی هم برپا بود که به وجد آورده بود همه رو ... برای عید هم تعطیلات مارچ عزیز به کمکمون اومد و من و هانا یک هفته، ده روزی خوش گذروندیم ... ساعت تحویل سال حدود یک ربع به ۸ صبح بود که بسیار وقت مناسبی بود از این جهت که همه مون کنار سفره هفت سین بودیم و دعای محبوبم رو خوندیم و کادو و بوسه و بعدم همسرجان رفت به سمت کار ...هانا خانم از مامانا و بابایی مبلغ قلنبه ای عیدی گرفته بود که با قسمتیش یه "بره" از مغازه ای که خودت عروسک رو درست میکنی و توش رو پر میکنی و حمومش میکنی و لباس و کفش و گل سر و خلاصه همه چیز براش میخری و بعدم براش شناسنامه میگیری خرید ... با قسمت دیگه ش هم یک نینتندو دی اس خرید به رنگ محبوبش که قرمزه و الان تقریبن من همه ش منتظرم هانا بره بخوابه که بپرم برم سراغ گیمش و خودم رو با آقای بازی ماریو خفه کنم : ) ... شبش هم رفتیم یک رستوران عالی و با پدر همسرجان که دوهفته ای هست که پیش ما هستن جشن گرفتیم ... شنبه شب رو از سه، چهار هفته پیش برای جشن نوروز یه رستوران با موزیک زنده رزرو کرده بودیم همراه با دوستامون که حدود ۳۵ نفر میشدیم ... جای همگی خالی که بسیار خوش گذشت و از خجالت کمر و ماهیچه های پا و دست دراومدیم ... من که آخراش کفشای پاشنه بلند رو کندم و پا برهنه بین اون همه پاشنه های بلند و آقایون سنگین وزن که در حال ورجه وورجه بودن، ادامه دادم : ) ... از امروز هم که روال به حالت عادی برگشته و صبح من و هانا رفتیم دنبال تحصیل علم و همسر جان هم دنبال لقمه ای نون ( یا با پنیر یا با بوقلمون ... امشب برسه ببینم کدومشو خریده) ... از همه دوستای هوبم که برام ایمیلای خوشگل فرستادین، کامنتی پر محبت گذاشتین، توی فیس بوک تبریک گذاشتین ، تکست دادین و تلفن کردین یه دنیا ممنونم ... نمیدونین هر کدوم چقدر انرژی و هیجان بهم میده ... بازم عیدتون مبارک و نوروز شاد و خوبی داشته باشین ... سال ۸۸ برای همه مبارک ....

هوا، هوای عشقه

این روزا هوا خیلی خوبه ... این روزا نفس که میکشی ته دلت یه چیزی وول میزنه و نمیدونی به خاطر چیه ... این روزا هوا، هوای عشقه ... یاد ۹ سال پیش میوفتی ... یکی از همین روزای اسفند ... یعنی دقیقن دهم اسفند، رفتیم توی خونه خودمون ... کنار هم ... پشت به پشت هم ... اینقدر سرخوش و مالامال آرزوهای قشنگ و بلند بودیم که هیچ چیز جرات نمیکرد رنگ چشمامون رو خاکستری کنه ... هیچ کس و هیچ حرف و هیچ حرکتی اونقدر قدرت نداشت تا از پس شور و انرژی ما بر بیاد ... هر دو دلداده بودیم و مست از وصال ... برق نگاهمون همه فکر و روح و قلب اون یکی رو توی چنگش داشت ... اولین صبحانه دو نفره توی خونه خودمون بعد از خواب چند ساعته رو یادم نمیره ... کابینت ساز بدقول هنوز جای گاز و درای کابینتا رو نیاورده بود ... هر کی بهم میرسید میگفت: اگر جای تو بودم دق میکردم که وسایل آشپزخونه م اینجوری معلومه و درای کابینتا هنوز نصب نشده ... میخندیدم ... نه که بی خیال باشم ... نه که دلم نخواد آشپزخونه کامل باشه ... نه ... برام اهمیتش در درجه چندم بود ... حالا چند روز اینور و اونور فرقی در اصل قضیه نداشت ... با دقت و حوصله و سلیقه همه اثاث رو چیده بودم و میدونستم حتی اگر اون درهای کذایی نرسه هم خیلی زشت و زننده نمیشه ... داشتم میگفتم ... چون گاز هنوز وصل نبود، از صبحانه گرم هم خبری نبود ... به قدری هم هوا اون روزا سرد بود که فقط یه دوش آب گرم میتونست اون سرمای دیوارای خونه نوساز طبقه چهارمی که از چهار طرف باد میخورد رو از تن آدم دربیاره ...از حموم که دراومدم، گفتی بیا صبحانه ... چقدر بهم اون بیسکویت کرمدار شکلاتی با یه لیوان شیر مزه داد ... نشستیم روبروی هم ...به هم نگاه میکردیم و لبخند میزدیم .. باورمون نمیشد که این دو نفر خودمونیم که "زن و شوهر" ، "یار و غمخوار" ، "پشت و پناه"، " همدل و همراز" و در یک کلام " همسر" همیم ... فرشید ... برق نگاهم همیشه حرفای دلم رو لو میده ... خودت خوب رد نگاهم رو میخونی ... نشونی رو درست اومده ...آخرش به خود خود خودت میرسه ... ۹ سال کنار تو بودن، لذتی داشته و داره که بدون هیچ ابایی فریاد بزنم و بگم همیشه یه دونه منی ...

دقیقن شب قبل از سالگرد ازدواجمون، من برای اولین بار زن عمو، شدم ... یه کوچولوی دوست داشتنی که عاشق اون دستای قشنگ و لپای خوردنیش شدم ... فرزاد جونم، خوش اومدی عزیز دلم ... خیلی دلم میخواد بدونی این یه دونه عمو، چه جوری عاشقته و روزی چند بار عکسات رو دوره میکنه ... هانا هم از اینکه کوچکترین کازینش به دنیا اومده خیلی خوشحاله ... فرهاد جون و ندای نازنینم، هدیه زیبای خدا، مبارکتون باشه ....

آس

دو سه هفته ای هست که هانا چندین مریضی گرفته ... یه شب کم اشتها بود و شام درست و حسابی نخورد و بعدم رفت خوابید .. حدود دو ساعتی بود که خوابیده بود ... دیدم صدا میکنه ... رفتم سراغش که دیدم با یه حالت بغض دار میگه میخوام برم دستشویی ... منم بغلش کردم و بردمش، تا گذاشتمش اونجا گفت بالا دارم ( یعنی میخواد بالا بیاره) زودی سطل گرفتم جلوش ... هم شکمش قِرقِر بود و هم بالا میاورد ... تا صبح چندین بار همین وضعیت بود ... به حدی که من بالش و پتو رو برداشتم و بردم پایین تختش که تا بیدار میشه فوری به دادش برسم ... خلاصه فرداش بیحال و رنگ پریده بود ... خوشبختانه و متاسفانه آخر هفته بود ... خوشبختانه چون توی خونه بودیم و استراحت میکرد و متاسفانه برای اینکه دکتر خودش نبود ... این ماجرا البته نه به شدت شب اول، دو سه روزی طول کشید ... بعد رفت مدرسه ... چند روز بعد دیدم فین فینش راه افتاده و کمی سرفه میکنه ... زودی بردمش دکتر و اونم معاینه کرد و گفت هیچی نیست ... داروی معمول سرماخوردگی کافیه ... چهار پنج روز گذشت و سرفه ها شدت گرفت ... دوباره آقای دکتر گفت که گوش و گلو چیزی نشون نمیده و ویروسیه و داروی سرفه تجویز شد ... شب تا صبح که از زور سرفه، درست و حسابی نه خوابید و نه خوابیدیم ... تب هم داشت اما نه شدید... فرداش دیدم چشماش بدجوری مریضه ... یعنی بهشون که نگاه میکردی معلوم بود بچه م نا نداره ... رفتیم براش شلغم بخریم و چند شیشه دیگه داروهای مورد نیاز رو که متوجه شدم گوشه چشمش قی کرده ... دوباره آخر هفته کشدار بود و از دکتر خودش دستمون کوتاه ...کم کم از گوشه داخلی چشم قرمزی پر رنگی چشمش رو میگرفت و دل منم به شور افتاده بود ... رسیدم که خونه توی چشماش قطره مخصوص قرمزی چشم چکوندم که دیدم خیلی فرقی نکرد در صورتی که میبایست در عرض چند دقیقه در حد قابل توجهی از قرمزی کم میشد ... به همسرجان گفتم یه زنگ میزنم به خط مخصوص درمانی ( Health Canada) و بعد از دادن مشخصات به اوشون، قرار شد که نرس بعد از آزاد شدن که ممکنه حدود یکساعت الی دو ساعت طول بکشه بهمون زنگ بزنه ... البته هنوز یک ساعت نشده بود که زنگ زد و شرح حال کامل گرفت و گفت که مشکل باکتری هست و با اون قطره از بین نمیره و اسم یه داروی دیگه رو داد و بعد از اینکه مطمئن شد حرفش رو کاملن متوجه شدم و طرز استفاده و زمان استفاده از قطره رو میدونم خداحافظی کرد ... نصفه شبی قطره خریداری شد و توی چشم هانا چکوندیم ... فرداش کمی بهتر شده بود اما هنوز قرمزی تندی داشت ... از پس فرداش کم کم قرمزی محو شد و سرفه ها هم بهتر شدن اما زیر چشمش قشنگ گود افتاده بود ... رفتم به دکتر میگم این چند وقته هفتمین باره دارم میام اینجا ... این بچه هنوز بیحاله ... هنوز انرژی نداره ... زیر چشمش گوده ... گفت دوران نقاهته و به زودی خوب میشه نگران نباش ... چجوری بهش بگم که هر روز شلغم پختم و هم خودش رو بهش دادم بخوره و هم بخارش رو گذاشتم که نفس بکشه ... شیر گرم و عسل هر روز صبح ... هر ۴ الی ۶ ساعتی که دارو میخورده، آب پرتقال تازه گرفتم و خورده ... بین اینا هم مدام چای گرم میدادم ...سوپ مقوی درست کردم و بهش دادم ... دائم دست و صورتش رو با آب ولرم و صابون شستم و بینیش رو هر چند دقیقه یکبار با آب گرفتم که بینیش زخم نشه ... به این امید که جون بگیره ... اینجوری که بی حال با چشمایی که دو دو میزنه نگام میکنه دلمو چنگ میزنن ... بهش گفتم، مولتی ویتامین اثری داره؟ ... گفت حتمن ... خیلی هم خوبه ... خلاصه براش یه بسته مولتی ویتامین پاستیلی به شکل پرنسسهای دیزنی خریدم و این ۴-۳ روزه داره میخوره ... خدا رو شکر بهتره و دل من کمی آروم گرفته ... اینم در نوع خودش آسی بود که رو شد : )

این وسط ولنتاین هم اومد و رفت ... ما هم به یه شام خوشمزه توسط همسرجان به شکل خیلی خوشگلی دعوت شدیم و بسیار چسبید ... پیتزاها به شکل قلب سفارش داده شده بودن و به قدری عالی و خوش طعم بودن که دلم نمیخواست قورتشون بدم ... با اینکه چند روزیه گذشته اما روز عشق به همه عاشقا مبارک ...

بهمنیا

صبحه و همسر جان هانا رو برده بذاره مدرسه و برگرده صبحونه بخوریم و هر کدوم با یه فاصله کم زمانی بریم دنبال کار و زندگیمون ... تند و تند دارم خرده ریزایی که از مرحله از رختخواب درآمدن تا صبحانه خوردن و تعویض لباس و غیره عین اینکه یکی دون پاشیده رو جمع میکنم ... از روی مبل لباس خوابش رو توی یه دست دارم و با اون یکی دست دارم پتویی که روی مبل انداخته تا میکنم و میذارم کنار و برس و کرمی که به صورت و دستاش میزنم که خنکی هوا پوستش رو اذیت نکنه و بشقاب و سینی صبحانه و غیره رو عین یه ماشین خودکار جمع میکنم و میذارم سر جاش و ظرفا هم که میره توی ماشین ... میپرم توی اتاق و همینجوری که دارم تخت رو مرتب میکنم، لباسامم آماده میکنم که بپوشم و از اونطرفم تلفن رو برداشتم و دارم شماره میگیرم ... یک، دو، سه تا که زنگ میخوره صدای مهربونش از اون طرف میاد "بله؟" ... از اون سلام شبنمیا که سعی میکنم همه عشق و مهری که به طرفم دارم رو توی همون سلام اول توی وجودش بریزم میگم ... ســـــــــــــــلــــــام ... تولدت مبارک بابا ... صدای مهربونش که معلومه خوشحاله میگه مرسی بابا جون ... همه خوبین؟ ... میگم بله ممنون ... خدا همیشه سلامت و خوش سایه تون رو روی سرم نگه داره ... اینجا بغضم میگیره ... به سختی قورتش میدم و میگم: به امید خدا سال دیگه پیش هم هستیم و جشن میگیریم ... بابا که خوب اون بغض قورت داده شده رو شنیده، صداش میلرزه و میگه: به امید خدا بابا جون ... بقیه کجان؟ ... جواب میدم همسر جان هانا رو برده مدرسه و منم دارم حاضر میشم که برم ... دوباره تشکر میکنه که زنگ زدم و پشت هم میگه برو بابا دیرت نشه ... یه بوس محکم گوشی رو میکنم که یه ذره هم بوی بابا رو نداره و میگم به صورت ماهتون و بعدم خداحافظی و بعدم قطع میکنم ... همین موقع همسرجان میرسه و دو سه تا تق به در میزنه و همینجوری لباسو تا برسم به در، میکشم تنم ... میاد و چایی رو میریزه و میگه بیا دیگه ... منم همینجور که دارم آماده میشم تعریف میکنم که به بابا زنگ زدم و اونم میگه از سر کار زنگ میزنه و خودش هم تبریک میگه ... صبحانه رو میخوریم و میریم سراغ کار و بارمون ...

بعد از ظهر چند روز بعد، تند و تند سوار ماشین میشم و دو سه تا مغازه توی پاساژ رو سرک میکشم تا بالاخره اونی که میخوام رو پیدا میکنم ... دوباره یه نگاهی به ساعت میکنم و میبینم وقت دارم که کیک رو هم بخرم تا وقتی که برم دنبال هانا ... میرم از اون قنادی ایرانی که همسرجان شیرینیاش رو دوست داره خرید کنم که یادم میاد دقیقن نمیدونم کجای اون خیابونه ... نزدیکیاش به فامیلمون که اونجا رو کشف کرد و شیرینیش رو اولین بار برامون آورد زنگ میزنم که بدونم دقیقن کجاست ... تلفنش جواب نمیده ... حدس میزنم سرکار جوریه که نمیتونه گوشیش رو برداره ... یکی دو تا چهارراه رو میرم و میبینم فایده نداره بیخودی دیر میشه و نمیرسم به خریدم ... دور میزنم و میرم به سمت لابلاز و کیک خوشمزهه رو میخرم ... مواد تهیه لازانیا رو هم برمیدارم و بدو بدو میرم صندوق ...قسمتی که خودمون جنسا رو اسکن میکنیم خلوت تره و میرم اون طرف ... بعد از پرداخت، عملن میدوم طرف در و ماشین و به سمت مدرسه دخترک ... حالا توی این گیر و دار یکی هم که فکر میکنه اومده تفرجگاه افتاده جلوی ماشین و داره با سرعت ۲۰ کیلومتر میره ... بگیرم لاین کناری باید بپیچم توی کوچه پس صبر میکنم تا بعد از کوچه، از شرش خلاص شم ... یه دقیقه مونده به تعطیلی مدرسه، میرسم و با خیال راحت ماشین رو پارک میکنم و میرم برای تحویل گرفتن دختری ... همینجوری که با صدای بلند سلام میکنم و خسته نباشی بهش میگم و دو سه تا بوس روی صورت برگ گلش میذارم، کیفش رو میگیرم و میپرسم که چه خبرا بوده ... گاهی هم اون پیش دستی میکنه و میگه خوب تعریف کن چیکارا کردی؟ : ) ... سوار ماشین میشیم که برخلاف همیشه براش خوراکی نخریدم ( آخه هر روز یه خوراکی میذارم روی صندلی ماشینش که تا برسیم خونه بخوره و کیف کنه) .. میگه پس خوراکیم کو؟ بهش توضیح میدم که برای خرید وسایل تولد بابا رفته بودم و نشد چیزی بگیرم و برسیم خونه از اون پیتزاهای حودم برات درست میکنم ... رسیدیم و مثل همیشه با صدای بلند میگم " مسافرا پیاده شَن " اونم بلافاصله میگه " مسافرا پیاده نَشَن" و همینجور که کیف و بقیه وسایل رو برمیدارم در سمت هانا رو هم باز میکنم و اون میپره پایین ... ازش برای بردن وسایل کمک میخوام و واضحه که کیک رو برای بردن انتخاب میکنه ... درو  باز میکنم و کاپشن و شلوار مخصوص و چکمه و کلاه و دستکش رو درمیاره ... همینجور که دارم لباسا و بقیه چیزا رو توی کمد میذارم پشت هم میگم که بره دستشویی و بعدشم دست و صورتش رو بشوره ... میرم کمکش تا لباس تو خونه ش رو بپوشه و لباسای مدرسه رو میندازم توی سبد لباس چرکا ... خودمم همون مراحل رو انجام میدم بدون انداختن لباسا توی سبد ... میام براش پیتزا رو آماده میکنم و تلویزیون رو روشن میکنم تا اونو ببینه و اینو بخوره ... میرم سراغ کیفش و ظرف غذا رو درمیارم و مشقای دیروزش رو که معلم دیده و مشق امروز و نامه های مدرسه و بقیه چیزا رو درمیارم و میشینم دونه دونه میخونم ... مشقای دیروز میره توی پوشه مخصوص و مال امروز میره روی میزش که بنویسه و نامه ها هم اگر جواب دادنیه که میدم و اگر اطلاع رسانیه و باید تاریخ و روز خاصی کاری انجام بشه میذارم کنار برنامه هفتگیش و اگرنه میره توی جعبه بازیافتی ... میرم سراغ فریزر و گوشت چرخ کرده رو درمیارم و میذارم یخش آب بشه ... ظرف غذا و یه سری خرد و ریز دیگه رو میشورم و یه چای برای خودم میریزم و میذارم گرم بشه و با یکی دو تا خرما میرم سراغ کامپیوتر ... حالا این وسط شصت بار صدا میکنه که مامان این کار رو دارم و بیا اینو ببین و چیزای دیگه بماند ... بعد از چک کردن ایمیلا و سر زدن به یکی دو تا سایت میرم سراغ تهیه غذا ... با همسر جان هم یکی دو باری حرف میزنیم ... خیلی بی تفاوت انگار نه انگار که تولدشه ... خلاصه نزدیک اومدنشّ بوی غذا توی خونه پیچیده و میز هم چیده شده و کادو ها ( هانا از چند روز قبل دو سه تا نقاشی برای باباش کشیده و توی کمد من قایم کرده بود) هم آماده س ... آهنگ تولد داره پشت هم پخش میشه و مادر و دختر لباس پوشیده و آراسته نشستن منتظر آقای تولدی ... حالا هی ساعتو نگاه میکنم و بچه م هی میگه مامان من گشنمه و منم برخلاف همیشه که غذای ایشون رو زودتر میدم، میگم صبر کن با بابا بخوریم ... زنگ میزنم که کجایی میگه یه ربع دیگه میرسم ... کیک رو با فشفشه های روش ( شمع نخریده بودم) گذاشتیم روی میز ... بادکنکای تولد مبارکی هم دو طرف مبل ... هزار بار میره پشت پنجره و میگه نیامد ... خلاصه چراغ جلوی در روشن میشه و میفهمیم اومده و میدوم که فشفشه ها رو روشن کنم ... صدای اسپیکر هم بلنده ... تا در باز میشه هوار میکشیم "سورپرایز " و اوشونم با لبخند پهنی ازمون تشکر میکنه و مراسم بوس و دیدن کادو ها به جا میاد ... دخترک میدوه و با چاقو میاد توی پذیرایی ... همینجوری با آهنگ تولدت مبارک قر میریزه و چاقو رو اینور و اونور میکنه ... خوشبختانه چاقوی میوه خوریه و جای نگرانی نیست ... من و باباش هم قند توی دلمون کارامل میکنن ... کیک بریده میشه و بعد شام سرو میشه ... بعدم مراسم خوابوندن هانا خانم که با خوندن کتاب و بعدشم لالایی و گاهی این وسطا به ترک دیوار و گوشه کنار رفته پرده و لیوان آب بالای سرش و چراغ خواب و هر چیزی که فکرش رو بکنی هم میخنده ... از اون غش غش های ناب و از ته دل ... بالاخره راضی میشه و میخوابه ... بعدم خودمون دو تا چای تازه دم میریزیم و با اون کیک بهشتی میخوریم ... تولدت مبارک همسر خوب من ... همیشه سالم و خوشحال کنار من و دخترمون بمونی عزیزم ...

از این ور و اون ور

آقاجان این کلمه هایی که به واسطه یه سریالی عوض میشن و توی دهن مردم میوفتن، چرا بعد از یه مدت ولشون نمیکنیم برن پی کارشون؟ ... کلمه " عاشقانه " چه زشتی و سختی ای داره که به جاش هر جا که می ری و به حرف هر کسی که گوش میدی میگن " عشقولانه " ؟ این عشقولانه چه مزیتی به عاشقانه داره؟ نه راحت تر توی دهن میچرخه و نه جذابتره ! این سریال مال چند سال پیش بود اون موقع توی بحبوحه پخشش، خوب شاید قشنگ هم بود ... الان اگر یکی اون سریال رو ندیده باشه از کجا باید بفهمه عشقولانه همون معنای عاشقانه رو میده؟ ...بعد از یه مدت مزه ش رو از دست میده و یه جورایی چندش آور میشه و بی کلاسه ( حالا اونایی که استفاده میکنن ناراحت نشن من منظورم هیچ شخص خاصی نیست) ...

مراسم تحلیف مستر پرزیدنت رو دیدم ... چقدر صورت بشاش و خندونش به آدم آرامش میده ... چقدر حرفاش زیبا، به جا و پخته بود ... از مراسم شبش که حظ کردم ... یه مهمونی بزرگ که با همسرش، لباسای حسابی پوشیده بودن و کنار دوستدارانش که از مردم عادی هم توشون بودن میرقصیدن ... چقدر قشنگه ... مگه همچین مراسم جدی ای نمیتونه شاد باشه؟ ... من کمتر کسی رو دیدم که از حرفاش و بزرگی لذتی که توی وجود همه میریخت و انرژی ای که بین همه موج میزد، چشماش تر نشده باشه ... فقط و فقط از یه چیزی کمی واهمه دارم ... اونم بال و پر گرفتن عده ای که اینهمه سال پایین نگه داشته شدن و حالا دنیا رو مال خودشون میدونن ... من کاملن تفاوت رفتاری چندین نفری که باهاشون توی هفته پیش برخورد داشتم رو حس کردم ... به هر حال کاری ندارم چه کسی آمده و کیا دوستش دارن و کیا مخالفشن، برام این مهمه که همه دنیا روی آرامش ببینه ... امیدوارم ...

یکی از چیزایی که همیشه سعی کردیم هانا داشته باشه و روش خیلی کار کردیم اینه که قدر شناس باشه ... هم قدر چیزایی رو که داره بدونه و هم برای کارهایی که براش انجام میشه حتی اگر وظیفه طرف مقابلش باشه قدر شناسی کنه ...پریروز برای کاری که قرار بود انجام بدم، همسر جان تعطیلی داشت و پدر و دختر تا بعد از ظهر که من برسم با هم کیف کردن ... رفته بودن پارک ته کوچه و با سورتمه ( sled سورتمه میشه فکر کنم توی فارسی) روی تپه های اونجا سر خورده بودن و موقع برگشتن هم با دیدن جعبه پیتزایی که یکی از همسایه ها جلوی در گذاشته بوده ( اون روز، نوبت هفتگی آشغال بردن بود) از همسر جان میپرسه که میتونن برای ناهار پیتزا سفارش بدن که اوشونم با کمال میل قبول میکنن ( فقط من عاشق پیتزام ظاهرن نه؟ ) ... خلاصه داشتم که برمیگشتم خونه زنگ زدم ببینم چیزی لازم ندارن بخرم که گفتن برام پیتزا نگه داشتن ... گفتم پس اون ته چین نازنین رو که پختم چرا نخوردین؟ خندیدن و گفتن هوسونه بوده : ) بعد از رسیدن و میل فرمودن برشهای پیترا، رفتیم بیرون برای انجام یه سری کارا که بعدشم برسیم به عشق هانا خانم یعنی " چاکی چیز " چون از هفته قبل قولش رو داده بودیم... اون روز به قدری بهش خوش گذشت و کیف کرد که تمام مدت چشماش برق میزد ... شب موقع برگشتن چندین بار تشکر کرد که بردیمش اونجا و اینکه بهش خوش گذشته و هر بار هم ما با کلی قربون صدقه بهش گفتیم که خیلی خوشحالیم از شادی اون ... صبح طبق معمول با خوندن یه شعر آهنگین رفتم برای مدرسه بیدارش کنم ...همین که چشماش رو باز کرد، یه لبخند قشنگ صورتش رو پوشوند و گفت مامان مرسی که دیروز منو بردین چاکی چیز ... دلم آب شد براش ... محکم بغلش کردم و گفتم شمایی که دختر خوبی هستی و اینهمه قدر شناسی، لیاقت خیلی بهتر و بیشتر از این رو داری عزیز دلم ... مامان و بابا به اندازه تمام دنیا دوستت دارن و همیشه همه سعیشون رو میکنن که شما خوشحال باشی ...

امروز اومده میگه: مامان میشه یه چیزی بدی بخورم؟ میگم وا الان بهت خوراکی دادم که مادر... میگه: نه ... جز از rice krispies squares ... میگم "جز از " نه، "به جز " ... میگه خوب به جز از اون : ) ...

سواد

چند شب پیش فیلمی نشون میداد که دو تا شخصیت اصلیش پدر و دختری بودن که بعد از مدتها دوری، دختره برای تابستون میاد به شهر کوچکی که باباش توش زندگی میکرد... اولش کلی دعوا مرافعه داشتن تا اینکه کم کم بعد از یکسری جریانات با هم درد دل کردن و موقعی که دختره داشت بر میگشت به شهر خودش و پیش مادرش، به سختی جدا شدن ... یکی از صحنه هایی که دلم رو ناز کرد، جاییش بود که توی چشمای مهربون پدرش نگاه میکرد و پدرش با چشمای پر محبتی که چند خط کوچیک کنارش افتاده بود، همه عشقش رو روونه وجود دختره کرد ... به قدری زیبا دخترک رو بغل کرد و توی بازوهاش فشار داد که بغض تمام دنیا آمد توی گلوم ... چقدر دلم بغل بابا و مامانم رو میخواد ... یه بار که از اینجا زنگ زدم خونه مامان اینا، دوستش هم پیششون بود و گوشی رو گرفت و گفت " چطوری عزیز مامان و بابا؟ " و من لبریز از عشقشون ته دلم قنج میزد برای لوس کردناشون ... میدونم اینجا رو نمیخونن اما بذارین بگم که با اینکه برای خودم زن بزرگی شدم و مادر، هنوز محتاج محبتای شیرینشونم ... مشتاق صدای نازنیشونم ... منتظر بوییدن و بوسیدنشونم ... هنوز و همیشه عاشقشونم ...

هانا هر روزی که مدرسه میره، یک کتاب با خودش میاره که بخونه ( یا براش بخونیم) و توی دفتر مخصوص گزارشش رو بنویسیم که چطور بوده به نظرمون و اینکه خودش خونده کتاب رو یا ما براش خوندیم ... چند شب پیش یک کتاب حسابی رو خودش به تنهایی ( البته با کمی تمرکز روی بعضی کلمات) خوند و نمیتونم بگم چقدر لذتبخش بود برام...دخترک با سواد من ... دیگه تقریبن بیشتر تابلوهای مغازه ها و جاهایی که میریم رو میخونه و بعضیاشم یه تلفظای خنده داری از توش در میاد که غش میکنیم ... تازگیا خیلی دلم میخواد یادش بدم یه خرده سفت تر باشه در برابر همبازیاش... از بس دلش میخواد با همه راه بیاد و حتی المقدور با آرامش همه کار رو انجام بده، به خودش سخت میگذره ... کلی باهاش صحبت میکنیم و هر بار با یه مهربونی خاصی میگه " آخه اون دوستمه، اشکالی نداره" ...عزیزکم ...

دیشب بعد از یه تماس تلفنی دلچسب و خوشحال کننده، رفتم سراغ کارام و همینجور با خودم ترانه ای رو که این روزا ورد زبونمه زمزمه میکردم... همسرجان که از اون اتاق صدای منو شنیده بود با لبخند اومده سراغم و به سبک نوار قصه علیمردان خان میگه " کبکش خروس میخونه عباسقلی خان ... اسم آقازاده ش علیمردان خان "  ...میگه خیلی خوشحالی نه؟... منم خندیدم و گفتم چرا که نه و بقیه ترانه رو ادامه دادم ... منتظرم شدیدن : )  ...

تنبلی بسه ...

خوب دیگه تنبلی بسه ... این تعطیلات به قدری عالی و پر و پیمون گذشت که کمتر وقت آمدن اینجا و نوشتن رو داشتم ... از شب یلدا دور هم بودیم و مهمونی داشتیم تا یکی دو روز بعد از سال نو ... چند تا خانواده جدید توی این مهمونیا به جمعمون اضافه شدن ( یعنی نه که تازه آمده باشن اینجا، ما باهاشون به تازگی آشنا شدیم) که بسیار دوست داشتنی و خوش مشرب هستن ... این وسط غیر از ما بزرگترا که کلی خوشحال بودیم از دیدن همدیگه و شادی و حرکات موزون، بچه ها برای خودشون به قولی ترکوندن ... کلی کادوهای حسابی برای هانا خانم تهیه شد و یه عالمه دیگه هم هدیه گرفت از راههای دور و نزدیک که آخریش همین امروز صبح از طرف مامانا و بابایی رسید ( یه پالتو و لباس مهمونی و کلی خرده ریز دیگه که محشر بودن) .دوستای خوبمون، برادر جان و همسر گلش، سانازی، همه و همه یه عالمه دخترکمون رو خوشحال کردن... وسط این شلوغیا هم یه شب کنسرت ابی و فرشید امین و هلن بود که به اتفاق با دوستان تصمیم گرفتیم بچه ها رو بذاریم پیش یه پرستار بچه ... هم اونا کیف کردن و هم ما دیگه خودمون رو کشتیم از بس حرکات موزون ریختیم و با خواننده ها همراهی کردیم ...آخر شب صداهای همگی از ته تهای چاه در میومد و شنیدنی شده بود... تعطیلات بسیار خوبی بود و حسابی چسبید ...

از هانا خانم بگم که حرفا و سوالاتش هوش از سرم میپرونه و گاهی فکر میکنم چقدر باید دامنه اطلاعاتم رو گسترش بدم برای جوابای صحیح و در عین حال قابل درک برای بچه ای توی این سن و سال ... عزیزکم دیگه حسابی داره با سواد میشه و دستخط و نوشتنش هم پیشرفت کرده ...معمولن روزی حداقل یک کتاب رو براش میخونم و سعی میکنم اگر کتاب سخت تریه که خودش نمیتونه لغات رو بخونه، کلمات آسونش رو ازش بپرسم... دائم تمرین میکنه و هیجی کردن رو یاد میگیره و بیشتر وقتا هم برای هر کلمه ای یه هم قافیه پیدا میکنه ... مثلن میگه cat  and hat با هم رایم میکنه ( هم قافیه هستن) ...نقاشیای خیلی قشنگی میکشه و معمولن با دیدن یه کارتون یا فیلم کودکان، شروع میکنه به کشیدن شخصیتاشون...توی بیشتر نقاشیا و بازیاش و حتی چیدن عروسکاش، همه اعضای خانواده هستن ... یعنی اگر داره با اسباش بازی میکنه یکیشون بابای خانواده اس و یکی مادر و دو تا هم بچه ...خیلی به مسائل علمی علاقه داره و همینجوری سرسری از روی مطالب کتاب نمیگذره .... یه سری کتاب براش خریدیم که یه معلم مدرسه با اتوبوس مدرسه که جادوییه همراه بچه ها سفرهای علمی میکنن و مثلن مثل یه قطره بارون میشن و همه مراحل از دریا تا اون بالا و برعکس رو خیلی قشنگ توضیح میده ( کارتون این کتابا  رو هم دیدم که نشون میدن ) ...حرف زدنش هم پخته تر شده و با فکر صحبت میکنه ... یه بار داشتیم با هم تلویزیون میدیدیم و برنامه راجع به حیوونای محتلف بود که یهو رسید به آفتاب پرست... من که هر چی فکر کردم اسمش به انگلیسی یادم نمیامد، از هانا پرسیدم اسم این حیوون به انگلیسی چی میشد دخترم؟ اونم یه خرده فکر کرد و با یه قیافه حق به جانب در حالی که انگشتاش رو جلوی صورتش پیچ و تاب میداد گفت: همین دیگه، منو هی میبری ایران، منم انگلیسی یادم میره!!!! واااااای اینقدر بوسیدمش و نوک انگشتاش رو گاز گاز کردم که دلم راضی بشه ... خیلی سعی میکنه فارسیش رو همونجور خوب حفظ کنه و بعضی لغات رو فکر میکنه تا معادل فارسی براش پیدا کنه و بگه و وسط هیجان و تلاش یه چیزایی میپرونه که بساط خنده چندین دقیقه ای برامون فراهم میشه ... مثلن یه روز به همسر جان میگه بابا با این کاغذا برای من نمکدون درست میکنی؟ اون طفلک هم کلی فکر کرد و ۱۸۴ تا به کاغذ بیچاره زد اما نشد که نشد. عاقبت گفت بابا جون یادم نمیاد . اوشون هم گفت خوب پس برام "شوفاژ" درست کن!!! من و همسر جان هی به هم نگاه کردیم که شوفاژ دیگه این از کجا آورده؟ با هم یکصدا پرسیدیم شوفاژ؟ گفت بله دیگه همون که شبا بیداره، همون که میشه bat ... حالا مگه من میتونم جلوی خنده ام رو بگیرم؟ گفتم آهان " خفاش" میخوای؟  ... یه بارم بعد از دیدن فیلم "دزد عروسکها" و در حال عوض کردن لباساش، بهش میگم فسقلی اینقدر وول نخور تند و تند بپوش تا سرما نخوردی. برگشته میشه " فیتیلا خیال کردی" منم هی عین این تستای چند جوابی دارم نزدیک ترین لعاتی که به نظرم میرسه با "فیتیلا" جا به جا میکنم که بفهمم در افشانی خانم چه معنی میده که یادم اومد از کلمات قصار آقای گنجو خانه که  میگه " فوتینا، خیال کردی" ... از زور خنده لباس پوشیدن و همه رو ول کردم ولو شدم روی زمین و اونم از مدل خنده من بیشتر از خودم میخندید و هیچ کدوم نمیتونستیم از جامون بلند بشیم ...

چند وقتیه میخواستم مطلبی رو اینجا بنویسم که به دلیل بی خبر بودن برادرم از موضوع و اینکه به خاطر امتحاناتش و بعد هم مراسم فارغ التحصیلیش، با مشورت با مامان و بابا صلاح دونستیم که تا بعد از جشنش چیزی ندونه، راجع بهش ننوشتم... بعد از رفتنمون به ایران اتفاقی در حد فاجعه برای خانواده مادریم افتاد که خیلی دردناک بود ... من دو تا دایی دارم که ار بچگی به خاطر فاصله کم سنی خیلی با هم اخت و صمیمی هستیم ... یعنی بچگیهای من پر از خاطرات شاد با اونا بودنه ... بزرگتر شدنم ، مهمونیا، شادیا و همه و همه با حضورشون برام پر رنگ تر و زیباتره ... اما امسال دایی جوونم به خاطر سانحه رانندگی از پیش ما رفت ... از عمق درد و غصه ام توی اون روزا و حتی همین الان که دارم مینوسم هر چی بگم کمه ... خیلی وقتا سعی میکنم بهش فکر نکنم تا بتونم این بغض رو قورت بدم ... هر چی تعریف میکنم، هر چی میخوام بگم بالاخره یه رد پایی از اون عزیز مهربونم هم توش هست ... هر وقت خوابش رو میدیدم، امکان نداشت اتفاق بسیار خوبی برام نیوفته، همیشه به شوخی بهم میگفت نذر من کن تا خبرای خوب بشنوی و منم میگفتم دایی محسن به خدا اگر اونی که میخوام بشه حتمن یه چیز خوب برات میخرم ... اونم دستاش رو میکوبید به هم و میگفت آخ جون از این به بعد هر شب میام به خوابت ... اصلن چه طوره یه پول پیش بگیرم و قسطی بیام تو خوابت ... اینقدر شوخ و سرزنده و مهربون بود که باورم نمیشه دیگه صدای خنده های بلندش رو نمیشنوم ... دیگه توی مهمونیا کی مجلس رو گرم میکنه نمیدونم ... طفلک مامان خیلی براش ضربه سختی بود ... حتی برای بابا هم بسیار سخته از بس به هم علاقه داشتن ... شما رو به هر چی براتون مهمه قسم موقعی که خواب آلود هستین رانندگی نکنین ... دایی کنار دست راننده ای بود که فقط یک لحظه چشماش رو بسته و بعد هم ماشین چپ شده و طرف شاگرد اومده روی زمین و در جا ... تموم ... راننده و طرف دیگه ماشین سالمه ... اینجور مواقع برای همه صبر میخوام ... هیچ چیز دیگه ای جای بابا رو برای اون دو تا بچه که یکیشون تازه امسال رفت اول دبستان نمیگیره  ... برای همسر جوونش خیلی غصه خوردم ... طفلک آب شد ... خدایا صبر بده ...

یه چیز دیگه هم بگم و برم ... من فقط یه عمه دارم ... همون یه دونه رو هم اندازه دنیا دوست دارم از بس که مهربون،باسواد، خاکی، فهمیده و در یک کلام گله ... الان خودم عمه دو تا عروسک و عسل قشنگ و خوشمزه ام ... هیچوقت فکر نمیکردم دلم برای عکس یه نفر هم اینقدر تنگ بشه ... اما باور کنید از اون ته دلم دوستشون دارم ... صدای نفس و آقوم کردن رایان همچین دلم رو ناز میکنه ... شیرین زبونیای هلیا اینقدر برام شنیدنی و خوشاینده که میخوام از راه دور گازش بگیرم ... یعنی اونا هم همینقدری که من دوستشون دارم، دوستم دارن؟ ... یعنی منم عمه خوبیم براشون؟ ... خدا همه بچه ها رو برای مادر و پدراشون و برعکس حفظ کنه ... آمین ....

شبشیدهای من

اون روزها یه دختر یکسال و هشت ماهه توی خونه بود که زبون میریخت و کارای جدیدش شوق بی حدی به وجودمون روونه میکرد ... این روزا دختر پنج سال و هشت ماهه ای هست که اونقدر کارای بزرگ میکنه و هنوز مثل مربا خوشمزه است که خونه رو لبریز از حس زندگی میکنه ... اون روزا اونجا بودم و این روزا اینجا ...اون روزا اونجا نزدیک و اینجا دور بود ... این روزا اینجا نزدیک و اونجا دوره ... اون روزا عشق چیزی رو داشتم که به شدت برام تازه و نو بود ... این روزا عشق تجربه ای قشنگ و لذتبخش ... اون روزا مینوشتم از همه چیزایی که ذوقش رو داشتم ... این روزا مینویسم از اون چیزایی که برام عزیزن ... اون روزا مینوشتم که بدونم بعد چی میشه و حسم تا کجاها میره ...این روزا مینویسم چون میدونم چه حس نابیه تجربه اش... اون روزا نوشتم ... این روزا مینویسم ... از تمام حروف شبشیدها ... از لحظه های قشنگ ... از روزهای سخت ...از تجربه های گرون ... از تمام لطافتهای رنگ وارنگ ... مینویسم .... شبشیدهای عزیزم مینویسم ...همینجایی که تورو از روز اول خلق کردم، پرورش دادم و حالا که چهار ساله شدی دارم لذتت رو میبرم ... مینویسم از همه همه شیرینیا و تلخیا ... حتی اون چیزهایی که گس هستن ...چهار سالگیت مبارک شبشیدهای من ...

چند روز پیش دوازدهمین سال نامزدی من و همسرجان بود ... چه حس عجیبیه فکر کردن به اون شبنم اون روزا که ۲۰ ساله بود و بی توقف میون بازوهای همسرش میرقصید و پایکوبی میکرد .... چقدر تک تک سالهای بزرگ شدنمون رو دوست دارم ... عزیز دلم مثل اون آهنگی که دوست داریم برات میگم " با تو انگار تو بهشتم ... با تو پر شهامتم من" ... مبارکه ...

سانازی ...نانازی ... تولدت مبارک خوب من ... از ته دلم آرزو میکنم همیشه احساس خوشبختی توی دلت موج بزنه که بهترین آرزو خوشبختیه ...

برگشتیم

ما برگشتیم ... بسیار سفر خوبی بود مخصوصن که مدت زیادی کنار مامان و بابا بودیم و از وجود نازنینشون لذت بردیم ...از هیچ کاری برای اینکه بهمون خوش بگذره دریغ نکردن ... شامهای آنچنانی، مهمونیهای متعدد، گردشهای عالی، قبول مسئولیت هانا برای اینکه من بتونم با دوستام برم بیرون، هدیه های فراوون برای هانا و مامانش که فقط قسمتی از اونا خرید هر شب یا یک شب درمیون اسباب بازی و جایزه و هدیه برای دخملک و ملافه و ست کامل قابلمه و هدیه دلاری حسابی بود ...یه روز با مامان و بابا رفتیم هتل نادری که نزدیک محل کار باباست ... جای همگی اونایی که دوست دارن خالی که یک شاتو بریان عالی نوش جان کردیم و  یکبار هم جوجه کبابی حاتم رو منور فرمودیم و یکی دیگه هم پیتزایی مورد علاقه من بود ... خلاصه که خدا برام حفظشون کنه که سنگ تموم گذاشتن ... قسمت آخرش که همسرجان هم به ما پیوست دیگه محشر بود ... یک روز هم که بنا به دلایلی باید جایی میرفتیم که هانا رو نمیشد ببریم، ایشون مهمون عمو و همسر بسیار گلش بود ... برده بودنش سرزمین عجایب و حسابی بهش رسیده بودن ( ممنون ندای عزیزم) ...اما ...با یکی از دوستام صحبت میکردم، بهش گفتم اگر مامان و بابا بیان پیش ما، من دیگه چند سال یکبار، به ایران سر میزنم ... اونایی که دارین شمشیر میبندین که بیایین بنده رو شرحه شرحه کنین خودتون رو عذاب ندین میتونین از همینجا صفحه رو ببندین و برین چون اونایی که منو میشناسن میدونن که به اندازه یک اخم هم برام کامنتای بی منطق و پر از هیاهوی الکی، مایه نمیذارم... اگر از سفر طولانی و لذتبخشم (به لحاظ بودن کنار عزیزام و مخصوصن مامان و بابای گلم)، همین قسمت داخل پرانتز رو کنار بذاریم، همون چند سال یکبار کافیه کافیه ... چرا؟ ... خیلی چیزا توی ذوق میزنه ... اول اینکه هیچ احترامی برای بچه ها ( نه به معنای پر رو کردنشون و بی ادب بار آوردنشون ) قائل نیستن ( آره بابا جون توی همین ۳ ساله من خارجی شدم رفت) ... نمونه اش خرید از فروشگاه لایکو بود که همینکه هانا رفت روی تختی که گذاشته بودن برای مدل بشینه آقاهه از ته مغازه دوید و گفت: اِ کوچولو بدو بیا پایین ببینم ... هانا هم طفلی جا خورد و اومد چسبید به من ... منم گفتم عیبی نداره مامان، کار بدی نکردی شما ... اون آقا در حالی که داشت قسمتی که پاهای هانا بوده رو میتکوند بلند بلند به همکارش میگه: خیلی کار خوبی کرده مامانه هم بهش میگه عیبی نداره ... دوم اینکه برای آدم بزرگها هم احترام قائل نیستن ... توی رستوران و مغازه و هر جای دیگه با اخموترین آدما که برخورد کنی میفهمی فروشنده یا گارسنه ... سوم اینکه همه هم و غم مردم شده چاقی و لاغری و خرید گرونتر هر وسیله یا لباسی ... یعنی اگر یکی رو برای اولین بار بعد از مدتها ببینن امکان نداره بعد از سلام و احوال پرسی یا حتی قبل از اون اینو نگن: وااااااااای چقدر لاغز ( یا چاق) شدییییییییییی ... بعدشم که با مریضیاشون به هم پز میدن یعنی به این صورت که یکی میگه وای نمیدونی چقدر گرفتارم همه ش از این دکتر به اون دکتر فشارم بالا و پایین میشه ... اون یکی واااای این که چیزی نیست من تازه علاوه بر اون مشکل قند هم دارم ... سومی با گرفتن قیافه نزار میگه خدا نصیبتون نکنه من که تمام بدنم آرتروزه، دکتر گفته تو اصلن چیزی به اسم زانو نداری از بس ساییده شده و ... این ماجرا ادامه داره ... اگر از خریدشون بگن، امکان نداره قیمتش رو نگن یا حتی اگر سهون اون تکه یادشون بره، بلافاصله ازشون سوال میشه ... مثلن دو نفر بچه دار نشستن از خرید لباس بچه برای هم تعریف میکنن... واااای رفتم براش یه پالتو خریدم ۷۵ تومن ... اون یکی آره بابا همه چیز گرونه من که یه ست پستونک جدید چیکو از فلان مغازه روبروی پارک ملت( گفتن اسم مغازه هم پز رو تکمیل میکنه و بهش جلا میده) خریدم ۱۲ تومن ... تولد برای یکسالگی بچه گرفتن، اونوقت دی جِی خبر کردن!!! یک میلیون و فلان قدر هزینه کردن ... لباس شب خریدن به همون مناسبت ۲۵۰ تومن !!! ... دیگه اینکه تو چون از کانادا اومدی نباید جلوت کم بیارن همه شون حرف "ر" رو به پر پیچ و تابترین صورت ممکن ادا میکنن و حتمن توی حرفاشون از هر ۵ کلمه، یکیش رو انگلیسی میگن ( اونم با کاربرد اشتباه کلمه) یا جمع میکنن یه جمله رو به انگلیسی میگن ... باور کنین دیدن همکارام که رفته بودم، یکیشون که سِمَت مهمی هم الان داره منو برد که یه تور از قسمتای مربوط بهش ببینم که یکی از بچه های شرکت رو که یکی دو بار کارش به من افتاده بود و میشناختمش رو دیدم ... اون گفت ( با لهجه غلیظ انگلیسی اما فارسی) واو پس "آی شود بی سو بیوتیفول" که شما منو یادت مونده ... منم با دهن باز فقط نگاهش کردم و لبخند زدم ... ترافیک هم که به حد مرگ منو عصبانی میکنه ... یهو راننده بغل دستیت تصمیم میگیره بره به راست و همون موقع این کار رو میکنه ... بدون راهنما یا صبری که شما رد بشی بری ... همینجوری میاد و این شمایی که باید حواست باشه ...بوق بوق بوق ... تصادف و فحش و فحش کاری و دست به یقه شدن هم از مناظر طبیعی شهره که هر چند دقیقه یکبار دیده میشه و دو تا ماشین گرمبی به هم میکوبن و دو تا راننده با عصبانی ترین قیافه پیاده میشن و عین مسلسل اموات و اجداد و اقوام هم رو مورد تفقد قرار میدن و بعد یقه های همدیگه رو نوازش میکنن و گاهی هم هجوم میبرن برای مشتی لگدی چیزی که اون جمعیتی که دور حادثه وسط خیابون جمع شدن جلوشونو میگیرن و اونا هم سوار میشن و همینجور که زیر لب از اون آبدارها به هم میگن، اون صحنه رو به هم میزنن و جمعیت هم انگار توی دل شانزه لیزه داره تفرج میکنه، قدم زنان و با سرعت دلخواه میرن توی پیاده رو ... دیگه اینکه بوق زدن برای خانمها ( با هر نوع پوششی و هر سنی) یه چیز بسیار عادی شده ... اگر سر میرداماد، کنار خیابون ولیعصر به سمت تجریش در شلوغ ترین موقع روز هم بایستی حد اقل ۲۰ تا ماشین بزرگ و کوچیک با راننده هایی از همه رقم بهت توجه ویژه مبذول می فرمایند ...الان اگر بخوام همه رو بنویسم یه طومار میشه ... بازم خدا رو شکر میکنم برای داشتن خانواده گرم و صمیمی که هر کجا باشیم از وجود هم لذت میبریم ...

یه چیز دیگه هم بگم و برم ... توی فرودگاه موقع برگشتن اینقدر اذیتمون کردن که دیگه گریه م گرفته بود ... به خاطر اون اعتصاب بانگوک و برنامه هاشون، مسافرا رو فرستاده بودن با پروازای دیگه که نتیجه این شده بود که، صندلیهای رزرو شده ما یهو شده بود مال نور چشمیا... من و هانا و همسر جان سه صندلی مختلف در سه جای مختلف بهمون داده بودن ... هر چی هم میگیم آخه این بچه ۵ ساله چجوری باید تنهایی کنار یه آدم غریبه بشینه میگه: همینه که هست ناراحتی جاتو میدیم یکی دیگه الان مسافرایی هستن که جا ندارن... میگیم شما اجازه همچین کاری نداری، مگه میتونی صندلی ما رو که پولشو دادیم برداری بدی به یکی دیگه؟ میگه همینه که هست و میذاره میره ... توی گرفتن بار هم اینقدر استرس به آدم وارد میکنن که قدرت تصمیم گیری رو ازمون میگیرن ... الکی الکی ۲۰۰ دلار اضافه بار دادیم در صورتی که اگر اجازه میداد با آرامش فکر کنیم میتونستیم اضافیهای چمدونا رو توی یکی بریزیم و اون کوچولوهه که خیلی هم سبک بود رو با خودمون ببریم داخل هواپیما ... توی صف سوار شدن به هواپیما هم ازشون میپرسیم که ما بچه داریم کجا بایستیم که زودتر بریم تو؟ با تمسخر میگه از این خبرا نیست ... اما همین پرواز همینکه پاتو میذاری داخل هواپیما دنیا عوض میشه ... همه لبخند میزنن ... همه چیز به سادگی با صحبت با یه مهماندار خوشرو حل میشه ... از دوبی به تورنتو هم که عالی بود ... پرواز به غایت راحت و مطلوب ... اینجا هم توی فرودگاه رفتیم که تاکسی بگیریم، یکی داخل سالن آمد جلو و گفت که ۷۵ دلار میشه و ما که دنبالش رفتیم یه مامور با بیسیم اومد و گفت که کمکی میتونه بهمون بکنه یا نه که گفتیم داریم میریم سوار تاکسی بشیم و به آقاهه اشاره کردیم که داشت جلوتر میرفت ... گفت اونا تاکسیهای رسمی و قانونی نیستن و گفت دنبال من بیایین تا راه رو نشونتون بدم و در همین حین به من گفت که شما حواست به دختر کوچولوت باشه و خودش شروع کرد به هل دادن چرخ دستی من ... هر بار که تشکر میکردم از زحمتی که داره میکشه گفت اصلن خودتو ناراحت نکن من وظیفه مو انجام میدم ... ما رو رسوند به تاکسیهای اصلی و خودش با بیسیم تقاضای یک تاکسی "ون" کرد برامون چون تعداد چمدونا زیاد بود و گفت که محل استقرار تاکسیا اینجاس و هیچ جایی داخل فرودگاه نیستن و ازمون تشکر کرد که با اون تاکسی قلابیه نرفتیم چون اونا مسئولیت دارن که جلوی تاکسی الکیا رو بگیرن ... بعدن راننده توی راه بهمون گفت که چون اون تاکسی قلابیا بیمه ندارن اگر اتفاقی بیوفته ، مثلن تصادف کنه هیچ غرامتی نمیده و در نتیجه فرودگاه رو "سو" میکنن که جلوی همچین افرادی رو نمیگیره ... اینم یه خوشامدگویی فرد اعلا از کشور قانونمند و پر از آرامش کانادا ... کلی احساس خوبی کردم که حواسشون به همچین چیزایی هم هست ... راستی همه چیز گفتم ، اینم بگم که بی انصافی نکرده باشم ... مامورای چک پاسپورت که پاسدار بودن بسیار مودب و خوش برخورد بودن برخلاف نیروی انت ظامی که با ده من عسل هم نمیشد خوردشون و وقتی باهاشون حرف میزدی انگار پشه داره ویز ویز میکنه و حتی یه نیم نگاه هم نمیکردن بهت ...

...

این هفته شمال بودیم ..ویلای پدر همسرجان که یه جای عالی هست ... به قدری خوب بود و خوش گذشت که حد نداره ... هانا که توی باغچه مشغول بود و هر نوع جک و جونوری که میدید برمیداشت و نگاه میکرد و به بقیه هم نشون میداد ... یه کرم گنده گرفته بود و به پدر همسر جان نشون میداد و میگفت: بابا ابی این کرمه برای ماهی گیری خوبه؟ :) ... یه شب هم با عمو جان رفت توی حیاط و یه قورباغه که به شدت سبز بود ( شایدم وزغ بود من نمیدونم) گرفت توی دستش و آورد که مثلن یه جای خوش آب و هوا تر بذارتش. اینقدر این بیچاره رو فشرد که دلم سوخت. بهش گفتم بذار طفلکی بره توی باغچه که بخوابه دوباره فردا یکی دیگه بگیر... خونه خاله همسر جان هم رفت سراغ همسترها و همه شون رو چلوند... خلاصه که این چند روزه با یه جمع خوشرو و خوش سفر گشتیم و خوش گذروندیم ...

موقع برگشتن توی جاده نم بارون قشنگی میزد که هم باعث میشد کندتر حرکت کنیم و هم فضا رو رویایی کرده بود ... صدای احسان هم از ضبط ماشین پخش میشد و دلم رو نوازش میکرد... جای همسر جان رو حسابی و توی هر گوشه و کناری خالی کردیم...تولد امیررضا رو از جایی بهش تبریک گفتم که حسابی ازش خاطره های قشنگ داریم..

موقع رفتن، برای خوردن صبحانه، رستوران آبی نگه داشتیم و بعد از خوردن نیمرو و بعدشم چای، رفتم که دستای هانا رو بشورم...همینجور که از کنار دیوار راه میرفتیم و دست هانا هم توی دستم بود صدای یه ماشین رو شنیدم و حدس زدم که میخواد پارک کنه ... مثل همیشه که صبر میکنم تا ببینم کجا میخواد بایسته، وایستادیم... اون ماشین با سرعت اومد و دقیقن با فاصله دو سه متر از ما گرمبی خورد به دیوار و ایستاد ... شیشه های چراغش و خرده ریزاش پرید طرف ما ... من که هاج و واج نگاه میکردم و اصلن قدرت حرکت نداشتم ... اگر اون یک لحظه رو صبر نمیکردم، اگر یه خرده جلوتر بودیم، اگر هانا دقیقن کنار من راه نمیرفت نمیدونم چه فاجعه ای میشد ... یعنی مطمئنن قلم پاهای من که خرد میشد و بچه ام هم بین من و ماشین و دیوار ... نمیدونم چرا یه خرده سرعتش رو کم نکرد کسی که میخواست بیاد برای رستوران روی اون سنگریزه ها بایسته ... یه خرده بی دقتی و حواس پرتی فاجعه ای میسازه که قابل جبران نیست ... خلاصه که خدا رحم کرد ...

فرحناز جونم ممنون برای زحمتایی که با همسر گلت میکشین و هوای همسر جان منو دارین ... هر روز که زنگ میزنه برام تعریف میکنه از محبتاتون ... گلدونه جونم یه عالمه از شما ومحمد جون هم یه دنیا ممنون ...دلم برای هر دو تون یه ریزه شده ... سانازییییییییییی دلم کلی برای گپ زدن باهات تنگه ...همسر جان تو خودت خوب میدونی که توی دلم چه خبره نه؟ دلم اون بغل مهربونت رو میخواد عزیزکم ...

بعد از مدتها

سلام سلام ... چندین روزه کنار مامان و بابا داریم کیف میکنیم ... با وجود داشتن اینترنت اصلن دستم به نوشتن نمیرفت ... با این سرعت همین که میتونم ایمیلا و کامنتام رو چک کنم و به وبلاگایی که دوست دارم سر بزنم،خودش کلیه ...اما ... اما یه کامنت خیلی قشنگ هلم داد برای نوشتن... با پرواز خوبی اومدیم که بسیار راحت این مسیر رو گذروندیم ...اما همین پرواز عالی هم قسمت دومش که به تهران منتهی میشد اصلن قابل مقایسه با اون تیکه که از تورنتو پرواز کرده بود، نبود ... یکی از چمدونام رو هم نیاورده بودن که با دادن مشخصات به قسمت مربوطه قرار شد که فرداش بریم فرودگاه!!!! وتحویلش بگیریم ... ماشالله یه قدم دو قدم هم که نیست تا اونجا با اون مسیر مزخرف و بدبوش... حتی تماس برای اطلاع خاصل کردن از رسیدن چمدون هم به عهده خودمون بود و اونا زحمت تماس با مسافرا رو هم نمیکشیدن ... اولش که زنگ زدم یه آقایی با طلبکاری همه ارث و میراثش گوشی رو برداشت و بعد که دید خیلی مودب و آروم دارم از چمدون نرسیده ام خبر میگیرم کلی گرم و خودمونی!!! گفت که رسیده و تشریف بیارین و بگیرین و منم با دایی کوچیکه رفتم و گرفتم ... این چند روزه و با رفت و آمدم توی شهر تفاوتای زیادی رو توی مردم و وضع ترافیک و خود شهر متوجه شدم ... کلی خیابون به هم مرتبط و از هم منقطع شدن ... خیابون نزدیک خونه مامان اینا بر اثر حفر برای مترو ریزش کرده و ترافیک اون تیکه یه چیزی شده در حد پارکینگ ... یعنی من یه راه یک ربعه رو در عرض یکساعت و ده دقیقه پیمودم ...مردم اخمو و عصبی و بی حوصله شدن ... هر چقدر هم رنگ و لعاب برای خرید یه ساندویچ هم به سر و صورتشون میمالن بازم از عبوسیشون چیزی کم نمیکنه ... اگر کار خاصی نباشه احتمالن باید ۵ صبح یا ۱۲ شب به بعد از خونه بیرون رفت تا بشه رانندگی کرد وگرنه که عین لونه زنبور از هر روزنه ای یه ماشین میاد و بدون چک کردن هیچ جهتی یهو وسط خیابون سبز میشه ... خلاصه که بساطیه : ) ... دوستام و فامیلا کلی لطف دارن و مرتب بهم میرسن و گردش به راهه ... یه شب رفتیم درکه و واقعن لذت بردیم ... یه روز هم با دوست جونم قرار داشتم که هانا رو سپردم با مامانا و خودم رفتم و به اندازه یه دنیا با هم حرف زدیم و لذت بردیم ..مامان اینا هم رفته بودن پارک و بعد از رسیدن من به خونه اونا هم برگشتن و از صورت بشاش هانا و تعریفا و ذوقاش فهمیدم که حسابی خوش گذرونده ... یه ناهار عالی هم با دوست خوبم صرف فرمودیم که مقادیر زیادی بهمون چسبید ...بسیار بسیار دلمون برای همسر جان تنگه و پای تلفن حسابی دلتنگی میکنیم ... زندگی در جریانه و داریم از لوس شدگی مفرط ملذوذ میشیم ...توی این مدت پسر برادرم حسابی بزرگ شده و از دیدن عکسای جدیدش قند توی دلم آب میشه تا به زودی ببینمشون و دو تایی رو بچلونم ...یه دنیا از لطف همه تون ممنونم ...چه اونایی که باهام تماس گرفتین و چه اونایی که پیغاما و تکستا و ایمیلای مهربونتون رو روونه کردین یه دنیا تشکر ...

تبلیغ

همینجور که دارم شامش رو آماده میکنم، حواسم هم به تلویزیونه که داره یه تبلیغ انتخاباتی پخش میکنه ... آخرش میپرسه آیا جوابتون به این سوال که این پول به جای اینکه بیاد توی دست خودتون و خونه خودتون، بره دست این آقا "بله" هست یا "خیر" و عکس اون آقا رونشون میده و بقیه ماجرا .... یهو میبینم میگه: معلومه که جوابمون "نه" هستش... در حالی که دو تا شاخ روی سرم در اومده و با چشمای گرد میرم طرفش و میگم: آخه تو این چیزا رو از کجا میفهمی قربونت برم من؟ ... میگه: خوب مامان من دارم مدرسه انگلیسی میرم ... همینجوری که میرم بغلش میکنم و یه بوس محکم میکنمش ادامه میدم: میدونم مامان جون، منظورم اینه که از کجا معنی این چیزا رو میفهمی فسقلی من؟ ... با یه احساس خوبی میگه: خوب بهشون فکر میکنم ... در این مرحله دیگه کنترلم از دستم خارجه و دارم میچلونمش و قربون صدقه هایی از روی ذوق نثارش میکنم ... یهو یه ابروش رو میده بالا و با یه حالت جدی میگه: خوب مامان آدم پولش دست خودش باشه که خیلی بهتره!!!! خودمون بهتر میدونیم با پولامون چیکار کنیم !!!! ... منم همونجوری جدی تحویلش میگیرم و میگم: بله خوب مامان جون شما درست میگی ... بلند میشم و میرم سمت آشپزخونه که بقیه شام رو بکشم و بیارم و با خودم فکر میکنم باید خیلی اطلاعات عمومی و مطالعه ام رو بیشتر کنم تا از پس سوالات بعد از اینش بر بیام فینگیلی خانوم رو ...

دیگه چیزی به پروازمون نمونده ... هانا که توی پوستش نمیگنجه ... هر دقیقه میگه نمیشد بلیط رو به جای فلان روز و ساعت برای الان میگرفتی؟ ... منم با خنده میگم مامان جون بلیط اتوبوس که نیست هر دقیقه بخوای بری سوار شی یا تصمیمت رو عوض کنی : )

اینم آقای رایان گل گلاب  و عسل دل عمه ... قربونت برم که هنوز ندیده عاشقتم ....

سفر

داریم میریم سفر ... یه سفر عالی ... همه اش چند روز دیگه بیشتر نمونده ... کنار اون یکی اتاق دو تا چمدون هست که طبق لیستی که نوشتم تا اون چیزایی رو که میخوام یادم نره، چیده بشن ... من و هانا میریم و همسر جان هم بعدن بهمون ملحق میشه ... این روزا هر وقت گیرش میندازم که داره فکر میکنه، سر به سرش میذارم و اونم میگه باشه حالا هی اذیت کن : ) ...دخترک کلی هیجان داره ... به مدرسه اش اطلاع دادیم و فقط خواستن که نامه بنویسیم که میخوایم بعد از سفر که برگشتیم هم بچه مون رو همون مدرسه بفرستیم که جاش رو نگه دارن و ما هم اطاعت امر کردیم ... ته دلم قلقلک میاد ... یه وقتایی به خودم میام و میبینم یه لبخند بزرگ نشسته روی لبام ...

 دیروز یکسال شد که این خونه رو داریم ... چه روزای شلوغی بودن ... تمیزی و خرید و هیجان ... خستگی و خوشحالی ... شوق و ذوق و هزار تا فکرای جورواجور ... خونه خوشگلمون مرسی که مال ما شدی : ) ...

فردا دوباره عمه میشم ... عمه یه آقا پسر خوشمزه مثل خواهرش ... عسلی حسابی به خودت برس تا عمه ببیندت و بغلت کنه و کیف وجودت رو ببره ... یه مدت دیگه هم جشن فارق التحصیلی برادرمه ... یادته اولین سالی که اومدی بابا به شوخی بهت میگفت "آقای دکتر پس گوشیت کو؟" ... حالا آقای دکتر خسته نباشی عزیزکم ...

گفتم بیام و بگم که خدا رو شکر بهترم و خبرای خوب دیگه رو هم به اطلاع برسونم و از همه همه دوستای خوبم تشکر کنم ... مرسی برای همه مهربونیاتون ... مامان و بابای گلم میدونم که اینجا رو نمیخونین اما به خاطر دل خودم میگم که یه دنیا ازتون ممنونم برای پشتیبانی همیشگیتون ...

غیبت کبری

برای انجام یک جراحی کوچک باید میرفتیم به شهری در نزدیکی تورنتو ... بعد از هماهنگیهای لازم که همگی رو خود دکتر و عوامل مربوطه انجام میدن تاریخ رو بهم خبر دادن و همسرجان هم یه هتل خوب جا رزرو کرد و رفتیم... از استرس و ضعف و مسائل روحیش بگذریم، بسیار خوب گذشت... اول اینکه دکتر و گروهش به قدری مهربون و آروم و مسئول بودن که جای هیچ نگرانی نبود ... دوم اینکه از نظر روحی ساپورت ویژه داشتم ... سوم هم هتل و مسیر رفت و آمد به نهایت زیبا و سبز و خرم و مفرح بود ... اونجا که رسیدیم خانم مهربون باهام از همه ریزه کاریهای جراحی و پیش نیازا و پیامداش، صحبت کرد و بهم اطمینان داد که همه هوش و حواس گروه جراحی با منه و نمیذارن آب توی دلم تکون بخوره ... بعدم که خود دکتر گوگولی اومد و به صورت تخصصی مراحل رو بررسی کرد... رفتیم هتل و فردا صبح زود برگشتیم بیمارستان و بعد از گرفتن پذیرش به بخش جراحی بزرگسالان ( که هر چی فکر کردم نفهمیدم چرا منو بردن به اون بخش، چون باید بخش کودکان و نوجوانان بستری میشدم : ) ) رفتیم. به همسرجان گفتن که دخترتون نمیتونه اینجا بمونه و فرستادنش اتاق انتظار... بعد از گرفتن فشار خون و نبضم بهشون گفتم که اگر میشه برن و همسرجان و هانا رو بفرستن هتل، چون هم خود پرستارا به قدری خوب به آدم میرسن که نیازی به همراه نیست و هم اینکه اون دو تا خیلی سختشونه برای ۸-۷ ساعت اونجا یه لنگه پا منتظر بمونن ... قرار شد شماره همسرجان رو داشته باشن که هر وقت کار من تموم شد بیاد دنبالم ... اوشون هم سفارش شدید و اکید کرده بود که تو رو خدا حواستون بهش باشه و نذارین اذیت بشه و اونا هم با روی گشاده و مهربونی فراوون قول داده بودن که از حق نگذریم هیچ کوتاهی نکردن ... اومدن بردنم سمت اتاق عمل و دم در همه شون اومدن و باهام دست دادن و خودشون رو معرفی کردن که هر کدوم چی کار انجام میدن و ازم پرسید که میدونم برای چه عملی اومدم و حالم خوبه یا نه که گفتم از جزئیات جراحی خبر دارم و فقط یه خرده ترسیدم ... شروع کرد به نوازشم و گفت که اصلن جای ترس نیست و همه اونایی که اونجان مواظب منن ... روی تخت اتاق عمل تمام تنم از شدت سرما میلرزید که تا بهشون گفتم، یکیشون دوید و یه پتوی کلفت رو از توی یک دستگاه گرم کننده آورد و انداخت روم و تند و تند پاهام و شونه هام رو میمالید که گرم بشم... بعد هم ماسک اکسیژن و تزریق ماده بیهوشی که چقدر بهم مزه داد ... بعدم با صدای خانم پرستار توی ریکاوری به هوش اومدم و بهم مسکن داد و بردنم توی بخش... اومدن چند بار فشار و نبضم رو چک کردن و بعد از گذشتن حدود ۲ ساعت گفت که به نظر ما همه چیز روبه راهه و اگر خودت حس میکنی خوبی، زنگ بزنم که همسرت بیاد دنبالت ... منم گفتم خوبم و حتمن خبر بده بیاد ... آدرس دری که نزدیک اون بخش بود رو به همسر جان داد و توی این فاصله هم من لباسام رو پوشیدم و دوباره روی تخت خوابیدم تا اومدن و با صندلی چرخدار بردنم تا دم ماشین که دیدن قیافه همسرجان و هانا، جون رو توی تنم برگردوند... به محض اینکه منو دیدن دویدن طرفم و بوسیدنم ... اینقدر حرف همسرجان به دلم نشست که گفت" الهی هیچوقت تو رو اینجور جاها نبینم و همیشه سلامت بمونی عزیز دلم" و بغضش رو قورت داد ... هانا هم تند و تند و مسلسل وار سوال میکرد که چی شده و چیکارا کردن با من ... توی هتل همسرجان و هانا رفتن استخر که هم من بتونم استراحت کنم و هم از کچلی بیشتر جلوگیری بشه چون توی اون چند ساعت مو به سر اوشون نمونده بود از بس هانا خانم پرسیده بود پس کی میریم استخر : ) ... یه چند ساعت بعد همسرجان که بهم سر هم زده بود، زنگ زد که اگر حالت بهتره، بیا دم استخر بشین و آبمیوه ای چیزی بخور که حال و هوات هم عوض بشه که گفتم فعلن انرژی ندارم ... یه خرده که گذشت با خودم گفتم این چه کاریه؟ من که نمیخوابم، اونجا هم که نمیخوام برم استخر و همینجوری میشینم، خوب بذار برم پیش اونا که دلشون هم شور منو نزنه ... خلاصه پاشدم و یه آرایش کوچولو کردم و آروم آروم رفتم به سمت قرار : ) ... از دور که منو دید همچین چشمای مهربونش برقی زد که دلم آب شد ... اونجا بودیم و بعدم برگشتیم توی اتاق و فرداش هم حرکت به سمت تورنتو که توی راه کلی جاهای خوشگل دیدیم و لذت طبیعت و هوا رو بردیم ... این بود گزارش روزهای غیبت کبرای اینجانب ...

توی این مدت به این نتیجه رسیدم که هیچ چیزی بی علت نیست ... درسته از اون جراحی خوشحال نبودم و کلی غصه خوردم، اما عوضش فهمیدم چه گنج بزرگی دارم توی زندگیم که با هیچ چیز دیگه ای عوضش نمیکنم ...همسری که عشق زندگیمه و با توجهش و محبتاش، تحمل درد و ناراحتی این پروسه رو برام کمتر و راحت تر کرد و آنچنان با دقت و وسواس بهم رسیدگی کرد، که خدا روشکر خیلی زودتر از اونی که فکر میکردم سرپا شدم... دختری به پاکی و عزیزی وجود نازنینش که انرژی و انگیزه زندگیمه و توی این مدت به شدت رفتار عاقلانه ای از خودش نشون داد که همه دلم از شادیش به جنب و جوش افتاد ... خانواده ای که همیشه از عشقشون دلم گرم و قرصه و با پیگیریا و تماسای هر روزه و هر ساعته شون ازم پشتیبانی کردن ... دوستایی که هیچ جای خالی ای از لطف و محبت و مهربونی توی قلبم باقی نذاشتن ... به خاطر همه شون از خدا ممنونم ... خدا جون درسته اون چند روز کلی ازت گله کردم اما خودت خوب میدونی همیشه شبنم دستاش به طرف خودته ...

شلوغ پلوغ

این چند وقته شلوغ پلوغ بودیم ... یکی از آخر هفته ها یه سیرک اومده بود به شهرمون که هانا رو بردیم و خودمونم کیف کردیم ... قبل از شروع برنامه دلقکها بیرون چادر اومده بودن و با مردم خوش و بش میکردن و توی کتابچه ای که خریده بودیم زیر اسمشون امضا میکردن. دو تا از برنامه هاشون واقعن هیجان داشت که من هی میگفتم الان میوفته از اون ارتفاع و خرد و خاک شیر میشه که البته نشد : ) ...فرداش هم به خاطر گرمای حسابی هوا بساط آب بازی رو توی حیاط راه انداختیم و از هر راهی برای خیس شدن و خیس کردن همدیگه استفاده کردیم ... از شلنگ آب بگیر تا بازیهای آبی که هانا داره و کف حیاط پهن میشن و استخرش ... طبق بدعت روزهای تعطیل و آفتابی هم باربیکیو به راه بود و همسر جان هم بعدش زیر سایه درخت یه قیلوله ای کرد ... آخر هفته گذشته هم مهمون دوست قدیمی همسرجان اینا بودیم که از ونکور آمدن منزل دخترشون تورنتو و این هفته هم اونا مهمون ما بودن ... خلاصه که زندگی تابستونی در جریانه و از دقیقه هاش هم لذت میبریم ...

چند روز پیش داشتم با مامان اینا صحبت میکردم که هانا اومد و اجازه گرفت که بره حیاط پشتی و منم رفتم توی اتاق خودمون روی تخت که به حیاط دید کافی داره نشستم ایشونم زودی برگشت توی خونه ... اون ابر و اسکاچی رو که برای وسایل توی حیاط گذاشتم رو با خودش آورده بود و ازم پرسید که اشکالی نداره که اینو آورده و منم گفتم که نه چه اشکالی داره اما جاش توی حیاطه ... بعد از تموم شدن حرفام اومدم به هانا سر بزنم که دیدم چشمتون روز بد نبینه از در اتاق که میایی بیرون بوی مایع ظرفشویی میاد ... رفتم میبینم که کف آشپزخونه رو مایع ریخته و دو تا اسکاچها رو ( یکی مال حیاط و اون یکی مال آشپزخونه) گذاشته زیر پاش و داره اسکیت میکنه ... بهش میگم این چه کاریه؟ میگه توی تلویزیون داشتن اسکی روی یخ میکردن و منم خواستم همون کار رو بکنم ... هم خنده ام گرفته بود از فکرش و کارش و هم عصبانی بودم از اینکه چجوری باید تمیز کنم این مایع غلیظ و چسبنده رو با در نظر گرفتن این مسئله که اینجا کف آشپزخونه و حموم و دستشویی چاهک نداره ... یه اخم اساسی بهش کردم و گفتم اصلن از این کارت خوشم نیومد و شروع کردم به تمیزی... یه بار با دستمال خیس خیس که دو سه دفعه نزدیک بود پخش زمین بشم اینقدر که لیز شده بود... دو سه بار با دستمال خشک ... دوباره با دستمال نمدار و آخرشم با ماپ ... این بین هم از دیدن تلاش من و شنیدن غرغرهای زیر لبیم گریه اش گرفت و زد زیر گریه ... از اون گریه هایی که دل آدم کباب میشه اما به روی خودم نیاوردم... گفتم باید بدونی که کار بدی کردی و چقدر خطرناک بوده چون هم ممکن بود خودت با مغز بیایی روی زمین و هم من...بعدشم که اینهمه کار برای من تراشیدی... گفت ببخشید اشتباه کردم ... گفتم خوبه که میدونی اشتباه کردی و معذرت میخوای اما این نمیشه که هر کاری بکنی و بعدش با یه معذرت خواهی تموم بشه... بعضی کارا با معذرت خواهی درست نمیشه... با گریه رفته از توی اتاق عکس من و خودش رو که توی بغلمه و هر دو با لبخندی به پهنای صورت به دوربین نگاه میکنیم رو آورده و میگه " فقط اینو آوردم که ببینی وقتی میخندی چقدر خوشگل میشی... قیافه ات وقتی میخندی یادت بیاد!!!" وااااااااای ته دلم قندی بود که با شیرین زبونیا و دل به دست آوردنش آب میشد ... بوسش کردم و گفتم این بار اشکالی نداره اما خواهش میکنم دیگه از این کارای خطرناک و پر دردسر نکن باشه؟ ... راضی خندید و بغلش کردم ... همچین سرش رو فرو کرد توی بغلم و نفس عمیق کشید که همه وجودم آب شد ... چند بار بوسیدمش و همونجوری توی بغلم رفتیم نشستیم روی کاناپه ...

همچنان هر قاصدکی که میبینه میگیره و برای زودتر اومدن مامانا اینا آرزو میکنه و فوت میکنه ... هر هواپیمایی توی آسمون میبینه میپرسه که این دیگه مامانا اینا رو آورده یا نه ... هر بار تلفنی ازشون سوال میکنه که فردا میان یا نه ... دوست خوبم داشت میرفت ایران و  یه سی دی از چند ماه اخیر خودمون رایت کردم و لطف کرد و برد ... مامان میگه باورت میشه روزی حداقل یه بار نگاهش میکنم؟ ...

اینم بگم و برم ... هوا اینقدر عالیه که نمیشه وصفش کرد ... آفتاب به نهایت درخشنده و نسیم خنک به نهایت لطیف ... اینا رو با چاشنی صدای جیرجیرکها که در طول روز هم شنیده میشن تصور کنین ... اونوقت هوای دل انگیز شبها رو با باد ملایم و خنکی دلپذیر و وسعت زیبایی شب و صدای خوش جیرجیرکها رو هم در ادامه اش  به اون تصویر اولی اضافه کنین ... شبها پنجره اتاق رو باز میذاریم و میریم زیر پتو ... دمدمای صبح که قشنگ خنک میشه پرده رو میندازیم که جلوی باد رو بگیره اما خنکیش رو نه ... اما هفته گذشته یه پرنده خودشیفته نمیدونم از کجا سر و کله اش پیدا شده بود که سر صبحی میزد زیر آواز... فکر کنم تازه بالغ بود و صداش همچین خروسکی ... ای خدا همچین ته دلم بهش بد و بیراه میگفتم که اگر در طول این یک هفته که دیگه اثری ازش نیست، شکوفا نشده باشه و کاملن بالغ نشده باشه، حتمن به مرگ ناگهانی دچار شده : ) ...

از هانا ...

صبحها که از خواب پا میشه، صدا میکنه و میپرسه که اجازه داره از تختش بیاد بیرون بره تلویزیون ببینه یا نه...اصولن برای انجام کارهایی که میدونه احتیاج به تائید ما داره اجازه میگیره... ما هم با سلام صبح به خیر جوابش رو میدیم که دو حالت داره ... یا صبح خیلی زوده که میگیم یه خرده دیگه بخواب چون خیلی زوده که اونم توی جاش اینقدر وول میزنه تا خوابش ببره یا وقت بگذره، یا موقع بلند شدنشه که میگیم حتمن دختر عسلی ... اونم میره روی کاناپه و میزنه کانالای بچه ها رو هی چک میکنه ببینه کدومشون کارتون دلخواهش رو داره و نگاه میکنه ... از اینجا به بعد نمایشی میشه برای خودش ... با دیدن هر کارتون خاص که ته دلش مالش میره با صدای بلند میگه ماااااااااااااامااااااااان، مثلن Harry داره میده و من یا از توی رختخواب که هنوز دارم غلت و واغلت میزنم میگم " هو هووووووو" یا همونجا دارم صبحانه رو آماده میکنم و دست میزنم و همون صوت زیبا رو تحویل میدم و خیالش جمع میشه که منم خیلی از دیدن اون برنامه به وجد اومدم : ) ... خدا نکنه پای تلفن یا کامپیوتر باشم یا بسیار شرمنده توی دستشویی که صداش رو نشنوم یا نشه جواب بدم ... اینقدر صدا میکنه و اسم برنامه رو میگه تا " هو هوووووووو" ی معروف رو از من یا باباش و گاهی هر دو بشنوه : ) ... تئاتری داریم ...

یه مدته هر حرفی از دهن ما درمیاد و به هر بهانه ای سراغ "مامانا و بابا فرخ" رو ازمون میگیره ... هر دفعه هم باهاشون حرف میزنیم از مامانم میپرسه دیگه فردا میایین؟ و اونم طفلک بغضش رو قورت میده و میگه شما دعا کن من زودی ویزا بگیرم و بیام ... به من میگه شاینا خیلی luky هست. میگم چرا دخترم؟ میگه آخه هم مامان بزرگش پیششه، هم بابابزرگش... دلم آب شد براش طفلکمو ...آخ روضه میخونه برامون ... دیشب خونه دوستم بودیم و با آیلین مشغول بازی بودن که دید پسر عمه اش که یه آقای ۲۸ ساله اس داره سلام علیک میکنه ... اول که خودش رو کلی برای اون لوس کرده و اونم که عاشق هاناس یه دنیا نازش کرده و بوسش کرده ... بعدش هم اومده میگه مامان پس چرا فمیلیه ما اینجا نیست؟ چرا اینقدر کازین آیلین بزرگه؟ ... گفتم خانواده ما هم یواش یواش همه شون میان نگران نباش ... دیروز صبح هم برنامه عموش رو توی تلویزیون دیده و میگه آخ بابا نمی دونی من چقدر دلم برای عمو فرهاد تنگ شده !! بازم بگم یا اشکتون در اومد؟ : )

تولدانه

شبنم ۲۲ تیر دنیا اومد ... توی خونه ای گرم از عشق ... توی بغل مامان و بابایی به عزیزی خودشون که با هیچ چیزی توی دنیا قابل مقایسه نیستن ... براش همیشه همه چیز فراهم بود، اما قدر شناس و قانع بار اومد ... توی خانواده ای قد کشید و پا گرفت که صمیمی و با محبت بودن، که شاد و سرزنده بودن، که اهل درس و کار و زندگی بودن، که دوست بودن ... شبنم آلبومش رو ورق میزنه ... عکسای نوزادی تا ۷-۶ سالگیش توی اون آلبومه که با خودش آورده ... بعضی صحنه ها با دیدن اونا جلوش جون میگیرن ...ممنونم برای همه لحظه های ناب زندگیم ... برای همه کودکی شادم ... برای وجودتون ... مرسی که مثل همیشه از یک هفته قبل پیشباز تولدم رفتین و غصه اینکه کادوم رو چجوری به دستم برسونین رو دارین ...کنار عزیزترین همسر و فرزند دنیا به استقبال برگ جدیدی از زندگیم میرم ...شبنم تولدت مبارک ...

yek roozegi dar takhte bimarestan1 roozegi

pedar bozorg

madar bozorgshabnam 6 mahegitavalod e 3 saleginorooz4 salegisafar e shomal5 salegiasb savari dar shomalkenar e baradaram6 salegi

...

دوشنبه و سه شنبه به دعوت دوست خوبمون رفته بودیم یه شهر دیگه. دوشنبه شب به مناسبت اول جولای ( Canada Day) و چهارم جولای، در شهری مرزی به اسم وینزور (Windsor) در کانادا و دیترویت (Detroit) در امریکا، آتش بازی بسیار زیبا و هیجان انگیزی به پا بود. تا اونجایی که دوست خوبمون اطلاعات داد بهمون، از قرار معلوم بودجه ای معادل یک میلیون دلار برای این مراسم اختصاص داده شده که با آتش بازی بزرگ و قشنگی هر سال هزینه اش میکنن. این مرز یه رودخونه بود که منظره شبش رو که ما دیدیم، بسیار رویایی و پر نور با ساختمونای عظیم مخصوصن در مرز امریکا بود. فرداش هم رفتیم به دیدار "کلبه عمو توم" ( Uncle Tom's Cabin) که احتمالن کتابش رو خوندین. به قدری مناظر قشنگی داشت که چشم از دیدنش سیر نمیشد. علاوه بر خود خونه و وسایل داخلش و کلیسا و قبرستونش که دیدنی بودن، یه مزرعه بسیار بزرگ ذرت هم بود سر سبز و یکدست که روح رو نوازش میکرد... بسیار سفر خوب و خاطره سازی بود و به همه مون خیلی خوش گذشت. ممنون مهمون دارای مهربون و مهمون نواز که هیچ چیز برامون کم نگذاشتین ...

توی این دو سه هفته، دو تا بسته پستی و یک خبر خوب حسابی زنگ تفریحی بوده برامون... اولین بسته که دوست خوبم برای خود خودم فرستاده بود و اینقدر کادوهاش بهم مزه داد که همون لحظه بهش تلفن کردم و بابت دونه دونه شون تشکر کردم... دومیش هم برای هانا خانم و حتی به اسم خودشون از طرف عمه جونم رسید که یه عالمه خوشحالش کرد... سومیش هم یه تلفن خوب که پدر همسر جان زدن و یه بار بزرگ از روی دوشمون برداشته شد...

هفته پیش هانا رو بردم یه پارک آبی که نزدیک خونه مونه. منظورم اون پارکاییه که توش چند تا وسیله آب افشان هم هست که بچه ها در عین حال که از وسایل دیگه مثل تاب و سرسره و غیره استفاده میکنن، میتونن مایو به تن با این آبهای فواره ای و آبشاری و افشان هم بازی کنن. پارک تازه بازسازی شده و همه چیزش نو هستش. آفتابی بود به پهنای آسمون و تیز. یه یکساعتی که بازی کرد دیدم صدای رعد و برق میاد و این درحالی بود که همچنان آفتابی بود. نگاهم افتاد به به گوشه از آسمون که ابرای خاکستری داشت و دقت کردم دیدم بله صدا از خود اونجاس. رفتم به هانا میگم بدو تا بارون نگرفته بریم تو ماشین. تا وسایل رو برم بردارم و اوشون هم دور آخر بازیش رو انجام بده، جناب ابر نزدیک شده و باد وزیدن گرفت. دیگه زودی حوله اش رو تنش کردم و دویدیم توی ماشین. همچین که در رو بستم و استارت زدم که بریم یک بارونی گرفت که انگار نه انگار تا یک دقیقه پیش آفتاب بوده ... به فاصله یک ربع هم دوباره هوا خوب شد. خلاصه که آسمون شوخیش گرفته : )